اندر حکایت‌های بهاریه‌نویسی این روزها!

 

 

مهدی محبی‌کرمانی، جانشین مدیرمسئول استقامت: ۱ – آخرین سال قرن چهاردهم، سال خوبی نشد، نمی‌دانم چرا دعای سال تحویل نوروز نودونه‌مان نه‌تنها حال هیچ‌کس را به بهترین حال متحول نکرد، بلکه تقریبا در تمام سال حال ‌و روز ما تعریفی نداشت. چیزی به پایان این سال سراسر نکبت نمانده است و هنوز سایه‌ی سیاه کووید ۱۹ همچنان بر زندگی خلایق حکم‌فرماست. روزی نیست که در همین وطن خودمان عزادار ده‌ها و بعضا صدها نفر نباشیم. هر روز رنگ شهرهایمان عوض می‌شود. هراسمان از قرمز بود که حال سیاه هم مزید بر آن شده است و چه فرقی می‌کند که خوزستان سیاه باشد یا گیلان، همین که عزیزی با درد و رنجی جانکاه جان بسپارد و تو حتی نتوانی مجلسی به یادش برگزار کنی که تسلای دلت باشد کم مصیبتی نیست. همه‌جا خزان‌زده است. آدم‌ها عین برگ‌های زرد پاییزی فرو می‌ریزند، تیغ مرگ هر روز بر گردن صدها نفر فرود می‌آید و تو نمی‌دانی که – زندگی در چنین روزگار سیاهی زندگی نیست. ایستادن در صف مردگان است! این هم نشد زندگی!

۲ – گیرم که اقبالت به زندگی باشد، با خانه‌نشینی و بیکاری‌ات چه می‌کنی؟ با شرمساری مدام در مقابل خانواده‌ات چه می‌کنی؟ با سرمایه‌ی تباه شده‌ات در بازار بورس چه می‌کنی؟ همان سرمایه‌ای که از فروش فرش خانه و گردن‌بند همسر و النگوی دخترت جمع کرده بودی، همان سرمایه‌ای که دلت خوش بود دو سه ماهه دو برابر می‌شود! یادت می‌آید که نوروز پیرار چقدر دل به فکر فقرا بودی؟ چقدر با‌ آن‌ها احساس همدردی می‌کردی؟ آدم همین طوری فقیر می‌شود!

حالا کسی هم هست که با تو همدردی کند؟ همه همدرد شده‌ایم. همه‌ی این‌ها به کنار، فکری برای لباس عید بچه‌ها کرده‌ای؟ خرابی دندان‌های دخترت بماند. با انژیوگرافی قلب خودت چه می‌کنی؟ هرچه فکرش را می‌کنم می‌بینم، این هم نشد زندگی!

۳ – گیرم ترا هست! بط  را ز طوفان چه باک! کم پیدا می‌شوند آدم‌هایی که این روزها دستشان به دهانشان می‌رسد و از حال همسایه‌ بی‌خبرند،‌ اصلا مگر می‌شود تو بتوانی فقر دردناک همسایه‌ی آبرومندت را نبینی؟ مگر می‌شود در ترافیک چهارراه طهماسب‌آباد کودکان کار را نبینی؟ مگر می‌شود سقوط سرمایه‌های اجتماعی را نبینی، سقوط ارزش‌های اخلاقی چیزی نیست که از چشم کسی دور بماند. همین ناسازگاری خانواده‌ها، همین نرخ بالای طلاق، همین تن‌فروشی‌های زیرپوست شهر، همین اعتیاد گسترده، همین خیانت‌ها، همین اختلاس‌ها، همین بی‌تقوایی‌های وسیعی که چهل سال هر روز جمعه، ائمه جمعه مومنین را به داشتن آن توصیه می‌کردند و کسی نشنید، همین قبیله‌سالاری، همین فرار مغزها… همین افسردگی‌های عمومی، همین اقتصاد فرو پاشیده، همین تورم افسار گسیخته……. مگر می‌شود این همه فاجعه را ندید؟ راستش این هم نشد زندگی!

۴ – می‌گفت، رفته بودیم شکار شیر، غفلت کردیم زیادی به شیر نزدیک شدیم، چشم واکردیم دیدیم شیر در فاصله‌ی ده متری ماست، پیشانی‌اش را نشانه گرفتم، ‌نمی‌دانم چه شد که تیر درست از بالای سرش رد شد! حالا شیر رسیده بوده دو متری ما، صدای نفسش را می‌شنیدم، حاضران هیجان‌زده پرسیدند: بعد چی شد؟ گفت: چه می‌خواستید بشود، شیر غرشی کرد و ما را خورد! گفتند: —! شما که زنده‌اید؟ حسرت‌زده گفت: این هم شد زندگی؟

۵ – نوروز نزدیک است و قرار بود که من به همین مناسبت بهاریه‌ای بنویسم. راستش خیلی سعی کردم که از امید بگویم، از فردای بهتر و همه‌ی روزهای روشنی که در پیش است. نشد! حاصل این همه این شد و دلم نمی‌خواهد که این یادداشت را این‌گونه تمام کنم.

سال نودونه سال بدی بود، بسیار بد؛ همه‌ی ما به سهم خود رنج و مرارت بسیاری کشیدیم و حالا که در آستانه‌ی سال نو هنوز به سلامت ایستاده‌ایم، به شکرانه‌ی همین نعمت چاره‌ای جز امیدواری نداریم.

یعنی نمی‌شود که امیدوار نباشیم. شب هر چند هم طولانی، بالاخره نمی‌ماند، صبح می‌آید و دوباره آفتاب می‌شود. در روشنای روز امیدهای تازه پا می‌گیرند و روزهای بهتر می‌آیند، کرونا مهار می‌شود. اقتصاد رونق پیدا می‌کند. ثروت‌های انباشته و مصادره شده از دزدان به کار سرمایه‌گذاری گرفته می‌شوند. دولت واکسن مطمئن و فراوانی می‌خرد. تمام مردم بی‌هرگونه تبعیضی با سرعت واکسینه می‌شوند. بیکاری پایان می‌گیرد و … خلاصه همه چیز به روزهای خوب برمی‌گردد.

دعا کنیم که نوروز ۱۴۰۰ دعاهای نوروزی همه‌مان در پیشگاه خداوند قادر و متعال مستجاب شده و حال همه‌ی اهل عالم، خاصه همه‌ی هموطنانمان بهترین حال بشود و بهترین هم بماند. چنین سالی را آرزومندم و هم در آغاز چنین سالی، نوروز را به همگان تبریک عرض نموده و یادم نرود که با تبریک آغاز سال نو به اهالی استقامت مراتب تقدیر و امتنان خود را از جناب لطیف‌کار عزیز و همکارانشان خاصه سرکار خانم زنگی‌آبادی و سرکار خانم میرزاحسینی تقدیم نمایم. باشد که خداوند نگهدارشان باشد.