باز خوانی شعری از شفیعی کدکنی به مناسبت سالروز ملی شدن صنعت نفت
بیرون از این حصار کسی نیست
رضا شمسی – آنها که با شعر معاصر آشنایند، میدانند که روزهای ملی شدن صنعت نفت در شعر معاصر ما حال و هوای خاص خودش را دارد. چه قبل از به ثمر نشستن این نهضت مردمی و چه بعد از آنکه آن سرانجام تلخ، نصیب این رویداد تاریخی و دکتر مصدق، رهبر آن شد و امیدها را نا امید کرد.
اینجانب نیز هرسال که ۲۹ اسفند نزدیک میشویم، بهدنبال بهانهای میگردم تا به یاری سر قلم( واین روزها البته به کمک صفحه کیبورد) یاد این واقعهی تاریخساز را زنده نگه دارم. که امسال بازخوانی خاطرهای از دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی به کمکم آمد. این خاطرهخوانی را با شما همراه میشوم. استاد محمد رضا شفیعی کدکنی که با نام «م. سرشک» هم شناخته میشود، خاطرهای را از روز درگذشت دکتر محمد مصدق نقل میکند و میگوید:
«نسبت به مصدق نوعی حُبّ و بغض توأمان پیدا کردم. گاه این طرف غلبه میکرد،گاه آن طرف. غالبا شیفتگی بود و کم تر خشم و تردید.
و این بود و بود تا روزی که با دوستم رضا سیدحسینی در خیابان استانبول نزدیکیهای میدان مُخبرالدوله از کتاب فروشی نیل میآمدیم.روزنامه های عصردرآمده بود. کیهان در گوشهی صفحهی اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم: که خوب، پیرمرد بالاخره… یکباره زدم زیر گریه؛ از آن گریههای عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سید حسینی دست مرا گرفته بود و می کشید که بی صدا! الان میآیند و ما را میگیرند و من همان طور نعره میزدم.
بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانهمان. منزلی بود در خیابان شیخ هادی… با یکی از هم کلاسیهای هم شهریام اجاره کرده بودم. گریه کنان رفتم به خانه و در آن جا شعر “مرثیه ی درخت” را سرودم.»
حالا که خاطرهی این شاعر و ادیب معاصر را با هم مرور کردیم، بیمناسبت نیست که مرثیهاش را هم با هم بخوانیم:
مرثیه درخت
دیگر کدام روزنه، دیگر کدام صبح
خواب بلند و تیره ی دریا را
– آشفته و عبوس –
تعبیر میکند ؟
من میشنیدم از لب برگ
– این زبان سبز –
در خواب نیم شب که سرودش را
در آب جویبار، بدین گونه شسته بود:
– در سوگت ای درخت تناور!
ای آیت خجستهی در خویش زیستن!
ما را
حتی امان گریه ندادند.
من، اولین سپیده ی بیدار باغ را
– آمیخته به خون طراوت –
در خواب برگهای تو دیدم
من، اولین ترنم ِ مرغان صبح را
– بیدار ِ روشنایی ِ رویان ِ رودبار –
در گل افشانی تو شنیدم.
دیدند بادها،
کان شاخ و برگهای مقدس
– این سال و سالیان که شبی مرگواره بود –
در سایهی حصار تو پوسید
دیوار،
دیوار ِ بی کرانی ِ تنهایی تو –
یا
دیوار باستانی ِ تردیدهای من
نگذاشت شاخههای تو دیگر
در خندهی سپیده ببالند
حتی،
نگذاشت قمریان پریشان
( اینان که مرگ یک گل نرگس را
یک ماه پیش تر
آن سان گریستند )
در سوک ِ ساکت ِ تو بنالند.
گیرم،
بیرون ازین حصار کسی نیست
گیرم در آن کرانه نگویند
کاین موج روشنایی مشرق
– بر نخلهای تشنه ی صحرا، یمن، عدن…
یا آبهای ِ ساحلی ِ نیل –
از بخشش ِ کدام سپیده ست
اما،
من از نگاه آینه
– هر چند تیره، تار –
شرمندهام که: آه
در سکوت ای درخت تناور،
ای آیت خجستهی در خویش زیستن،
بالیدن و شکفتن،
در خویش بارور شدن از خویش،
در خاک خویش ریشه دواندن
ما را
حتی امان گریه ندادند.
این خاطره از کتاب “در جست و جوی نیشابور: زندگی و شعر محمدرضا شفیعی کدکنی (م. سرشک)” نقل شده است.