روایت احمد یوسفزاده از «سه مادر» منتظر؛
با بغضهایی چون کوه در گلو
اسارت رزمندگان دفاع مقدس در اردوگاههای عراق، همیشه یکسوی ماجرای تلخکامی دوران اسارت است. اما سوی دیگر این ماجرا که بسیار هم مهم است و کمتر به آن توجه میشود، وجود مادرانی است که شمع وجودشان در انتظار میسوزد و تمام میشود. درد و رنجی که مادرها تحمل کردند، قطعا هیچ از زندگی در اسارت کم ندارد؛ و ایبسا اندوه زخم آن به مراتب سهمگینتر بر جان نشسته باشد.
متن زیبا و عاطفی «سه مادر» که در ادامه میخوانید دلنوشتهای است از احمد یوسفزاده رزمندهی دوران دفاع مقدس که ۸ سال از آغازین روزهای نوجوانیاش را در زندانهای مخوف صدامیها گذراند و با استقامت و پایمردی خود، دشمن بعثی را درمانده کرد. یوسفزاده که خاطرات آن روزهایش را در کتاب ارزندهی «آن ۲۳ نفر» به رشته تحریر در آورده و این کتاب اینک به چاپ ۶۵ رسیده است، در خرداد سال گذشته با همان قلم شیوایش متنی را با عنوان «سه مادر» که نگاهی به همین مادران رنج کشیده است برای پایگاه خبری جماران ارسال کرده است.
این متن هدیهای است به مادران شهیدان موسی یوسفزاده، اکبر دانشی و جلال رئیسی؛ از همرزمان به عرش پیوستهی او. دراین متن وی از اصطلاحات خاص رایج در مناطق جنوب(جیرفت و کهنوج) بهره گرفته و این نوع بیان لطافت خاصی به متن بخشیده است.
۱- مشی(مشهدی) ربابه
آمد میان استقبال کنندهها. نه اشک میریخت، نه جیغ میکشید و نه از هوش میرفت که زنهای ده آب بزنند به صورتش. آرام و پر هیبت، فقط یک لحظه از کنار مشی عالم ـ مادر اکبرـ بلند شده بود تا فرزند کوچکش که ۱۶ ساله رفته و حالا ۲۵ ساله برگشته بود را از دور ببیند و دوباره برود زانو به زانوی مادر اکبر بنشیند که یک وقت بیچاره دلش نشکند و نگوید« مشی ربابه احمدک تو که خدا را شکر؛ ای(از) اسیری ورگشت. په بیچه خبری ای اکبر مو نی!؟ (پس چرا خبری از اکبر من نیست؟)» مشی ربابه البته یک خاطر جمعی هم داشت. هنوز یک فرزند گمشده به اسم موسی داشت که بیادش با مادر اکبر همناله بشود.
2-مشی عالم
تمام وجودش داشت روی دل غمدیدهاش آوار میشد. اکبر بالا بلندش با دو نفر از بچههای روستا باهم رفته بودند جبهه؛ بعد از ۸ سال، حالا یکی بر گشته است، و آن بیرون مردم به استقبالش گاو و گوسفند میکشند. دومی هم رادیو اسمش را گفته که فردا میآید؛ اما خبری از بالا بلند او نیست! الان چکار کند؟ مویههای غریبانه سر بدهد و مجلس شادی مردم را عزا کند؟ نه؛ بغضی که مثل کوه راه گلویش را بسته است فرو میدهد و وانمود میکند که مثل همهی مردم خوشحال است؛ اما مگر چهرهی اکبر با ابروهای پیوندی و چشمان درشت با آن سینهی فراخ و تنه گوردیال(تنه نخل) از جلو چشمش دور میشود!
۳-مشی نسا
هجده سال است که خبری از جلال ندارد. نه قبری از او هست که شبهای جمعه قطره اشکی بر آن بیفشاند و نه خبری که به بودنش امیدوار بشود. هجده سال است منتظر است جلال از جیرفت زنگ بزند و بگوید: ننه نگرو، مو دارم ایام.(مادر گریه نکن، من دارم می آیم)
این روز را اگر ندید، اما به هرحال یک روز، نه خود جلال، بلکه برادرجلال به مشی نسا خبر داد که جلال دارد بر میگردد. خودش نه، اما چند تکه استخوان هم میتواند خاطرهی آن نخل بلند هیجده سال پیش را زنده کند؛ حالا دیگر مشی نسا هم بالای آبادی توی بهشت زهرای روستای اللهآباد، جایی برای آه کشیدن و اشک ریختن و عقدهی دل باز کردن دارد. ذجنازه را از جیرفت میآورند. با سلام و صلوات و تشییعی بیسابقه. مشی معصوم توی اتاق گلیاش نشسته که جلال را میآورند و میدهند دستش. یک تودهی چلوار سفید که وسطش چند تکه استخوان است از جلال رئیسی، سرباز قهرمان وطن که بیش از این دوری مادر را تاب نیاورده. مشی نسا قنداقهی جلال را در بغل میگیرد و بیاد سالهای قشنگ جوانیاش میخواند: بخواب رودم، بخواب دردت به جونم. للم(بچهام، فرزندم) لالای للم لالا جوونوم.
………
شهید یوسفزاده ده سال، شهید رئیسی هجده سال در غربت نیزارهای جنوب ماندند و پس از آن به آغوش مادرانشان برگشتند، اما شهید اکبردانشی هرگز باز نگشت؛ و مشی عالم یک روز بالاخره مجبور شد به شوق دیدن فرزند، از این دنیا به سرای آخرت سفر کند. یاد همهشان بخیر و بهشت برین جایگاهشان باد.