لبخندی نثارکن در دامنههای شیوشگان!
دکتر یداله آقاعباسی نویسنده، شاعر، مترجم، بازیگر و کارگردان تئاتر با ارسال یکی از سرودههایش با عنوان« بردامنهی شیوشگان» نسبت به ساخت وسازهایی که در سالهای اخیر در این منطقه جریان دارد اعتراض کرده است.
آقاعباسی از جمله هنرمندانی است که بدون اغراق در تهران او را بیش از کرمان میشناسند؛ اما او ماندن در کرمان و پیگیری فعالیتهای هنری و فرهنگیاش را به رفتن به پایتخت ترجیح میدهد. این اشاره را نوشتم که بگویم دلبستگی او به زادگاهش کرمان، مثال زدنی است.
این هنرمند در ایمیلی که برای استقامت ارسال کرده مینویسد:هر وقت از کنار کوههای شیوشگان رد میشوم. دلم از تخریب طبیعت زیبای این ناحیه به درد میآید… سالها پیش برای این منطقه چیزی نوشتهام که حالا برای شما میفرستم.
بر دامنۀ شیوشگان
به همین کوهها خواهم پیوست
به همین کبکها، خرگوشها، مرغان خوشخوان
اینجا دامنۀ شیوشگان است
گاهی که آسمان دریغ نکند
دامنه پر از گل و ریحان است
گلهای ریز زرد
گلبرگهای بنفش.
اینجا پر از هواست،
پر از صدای شکفتن،
پر از نوازش و خواهش
پر از شکستن اسبان و مردن مردان
لبالب از شکر یاد و زهر خاطرههاست.
گذرگاه فرشتۀ آب است شیوشگان
از بالای بلند معبد
تا کوه بریده در دامنههای تندرستان
تا جوی چیتگری
تا صحرای زیبای زریسف
صاحب اسبان زرد.
بر این سنگها پروانهها میچرخند
کبوتران برمیگردند به بوی آتش بر بامها
و آب
به مقیاس اشک و شیر میریزد از صخرهها.
در سنگها و باد
انجیرهای وحشی به سماجت میبالند
جا پای پروانههاست
رد روباهها و خرگوشهاست
بز روهاست بر دامنۀ شیوشگان.
من از همۀ اینها گذشتهام
در لابلای سنگها
بر فراز درۀ عقابها
به همۀ این غارها سرک کشیدهام
از دهانه تا سنگ ریز انتها
همراه همۀ افسانهها از جاههای خیالی
تا زندهرود رسیدهام با عصای چوپانان.
بر دامنۀ شیوشگان
شبی نشستم
با پیرمردی کز کرده با چپقش
تن به تن سرما داده
لب فرو بسته
اشک خشکیده در چشمهای بیرمقش
صبح
بر دهانۀ غار
پیوسته به صخرههای یخ بسته.
بر دامنۀ شیوشگان
بارها با پسر همسایه همراه شدم
که با موتور از غاری میگذشت
و صدای ایست را نشنید
و در غلتید در خون،
نفرین بر غار ماند که بارها دست به دست شد،
میان گوسفندها و سربازان.
بر دامنۀ شیوشگان
بارها خود را به گذرگاهی سنگی آزمودم
به لبخندی تلخ
و بر جایگاه نقش برجستههای نقش نبسته ایستادم
با دیوارهای خط خطی سفید دوغاب زدهاش
طاقی شگفت
یادگار تندیسهای نکندۀ باستانی
بر سینۀ صخرههای سنگی.
بر دامنههای شیوشگان
پیکر غول است، جلوۀ ابوالهول
صورت مهر است و پیکر ناهید
هر بار که از آن گذشتم
به حیرت از درون دل غول
به آسمان آبی خیره بستم
و راز گنبد سنگی را
دانسته ندانسته
بر صورت قبرهای درهم شکسته گریستم.
تو را نیز در دامنۀ شیوشگان
به خاک سپردم در حوالی گنبد
پس بر شانههای فروافتادۀ کوهها
رقصیدم
فریاد زدم
و گریستم.
جهان من همین میهن کوهستانی است
از کوههای فروتن دارندۀ اسب زرد
تا قلعهها و
لوتها و
رودهای دور.
آه، ساکن معبد آب
دختر همۀ رویاهایم
بر گورم از چشمهایت فانوسی بیفروز
از قبای ارغوانت زنبقی بگذار
وز گل سرخ لبانت
لبخندی نثار کن
در دامنههای شیوشگان!