مرثیهای بر یک رویای نیمهتمام

مقابل این سازه‌ی آهنی مغرور که می‌ایستم غمی بزرگ وجودم را فرا می‌گیرد. گاهی اینجا می‌آیم تا به خودم بگویم زندگی بیش از آن‌چه فکرش را می‌کنی، پستی و بلندی دارد و دقیقا اینجا، کنار همین سازه‌ی مغرور، یکی از چاه‌های کسب‌وکار من کنده شده است. چاه عمیقی که ناچار شده‌ام بخشی از رویاهایم را در آن چال کنم. اینجا شهرک صنعتی خضرا در کرمان است و من دو رویای ناکام خود را در این شهرک دفن کرده‌ام. اولی حاصل یک سرمایه‌گذاری ناکام در صنعت نساجی است و دومی حاصل یک خیز ناتمام در صنعت لاستیک. داستان شرکت نساجی بماند برای بعد اما مرحوم «بارز استیل» برای خودش حکایت‌هایی دارد. درسال ۱۳۸۴ اولین جرقه‌ی احداث این کارخانه توسط دوستی در ذهنم زده شد. ماموریت کارخانه، تولید سیم‌های فولادی مورد استفاده در ساخت انواع لاستیک خودرو بود که هنوز هم به‌طور کامل وارداتی است و در کشور تولید نمی‌شود. اگر این ایده می‌گرفت، هم برای تولیدکنندگان بزرگ لاستیک در کشور خوب بود، هم اشتغال خوبی ایجاد می‌کرد و هم بازار خوبی داشت.

مقدمات کار فراهم شد، خاک‌برداری کردیم، پیکره‌اش را ساختیم و برای واردات ماشین‌آلاتش هم خیز برداشتیم اما گویی این رویای نگون‌بخت، بخت پرواز نداشت.

از شما چه پنهان، روزی که این تیرآهن‌های غول‌پیکر به هم جوش می‌خوردند فکرهای بزرگی در سر داشتم. می‌خواستم اینجا را محله‌ی بروبیا کنم. تصورم این بود که برای انبوهی آدم سفره‌ای گشوده خواهد شد. شرایط به‌ظاهر فراهم بود تا به یکی از آرزوهایم نزدیک شوم اما بخشی از محاسباتم درست نبود و هیچ‌گاه به آنچه در سر داشتم نرسیدم.

در حقیقت این رویای نیمه‌تمام در تله‌ی تحریم و سیاست‌گذاری غلط اقتصادی والبته محاسبات نادرست گرفتار شد. حالا من مانده‌ام و این اسکلت فلزی مغرور که محکم و استوار ایستاده و به این زودی‌ها سایه‌ی سنگینش را از زندگی و کسب‌وکارم دور نمی‌کند.

*این متن اولینبار در صفحهی شخصی اینستاگرام جلالپور؛ رئیس پیشین اتاقهای ایران و کرمان

 منتشر شده است.