گزارش «استقامت» از دیدار با بازماندة آهنگران سنتی کرمان در بازار میدانقلعه؛

صدای چکش خستة «اوستا علی» آهنگر

اسما پورزنگی‌آبادی – چهار ماه است که گلزاری رفته. برای همیشه. «۱۵ روز به عید نوروز سکته کرد. سکته‌ی قلبی». به سمت کوره می‌ایستد. رو به شعله‌. آهی می‌کشد. زمزمه‌ای با خویش. منتظر می‌مانم. نمی‌خواهم خبر مرگ اوستا نصرا… گلزاری را بشنوم. الان حال‌شان چه‌طور است؟ «تمام کرد». و دوباره سکوت می‌کند. «رفت». و رو به کوره می‌ایستد. خدا بیامرزدشان. من می‌گویم و با سکوت او شریک می‌شوم. چه خبر بدی بود…

برمی‌گردم به سمت تابلویی خاک و دود گرفته روی دیوار دکّان که تصویر استاد احمدی و استاد گلزاری را پای کوره‌ی آهنگری نشان می‌دهد. و در این لحظه، آنچه در این کارگاهِ سیاهِ کوچک می‌ماند، آه و اندوه استاد احمدی است، جای خالی استاد گلزاری و هوهوی کم‌رمق کوره و ضرباهنگ آرام چکش بر سندان و ناله‌های آن آهن گداخته‌ای که می‌خواهد میخی بشود به‌کار مُقنی‌ها و چاه‌کن‌ها. چه خبر تلخی شنیدم. از همه‌ی آهنگران قدیمی و سنتی کرمان؛ از حاج محمد قهاری و حاج اصغر و کل حسن و کل عباس کاوه گرفته تا اوستا ماشاا… ایرانمنش و علی بیت‌الهی و اکبر جان حداد زاده و خان علی و حاج قاسم؛ همین اوستا علی احمدی و اوستا نصرا…  باقی مانده بودند که حالا خبر مرگ اوستا نصرا… یعنی که آهنگری سنتی کرمان از همیشه به فراموشی ابدی نزدیک‌تر شده است.

از استاد علی احمدی پرسیدم: خاطرتان هست چند سال پیش اینجا آمدم و با شما و آقای گلزاری صحبت کردیم؟ صدایش خسته‌ است و خستگی‌اش عیان. به‌سختی حرف می‌زند. «ببخشید دخترم. ریه‌ام خیلی مشکل پیدا کرده، نمی‌تونم راحت حرف بزنم». سکوت می‌کنم. چه بگویم به پیرمردی هشتاد ساله، آخرین بازمانده‌ی حرفه‌ی آهنگری سنتی در کرمان که چهار ماه است هم‌راهش را از دست داده و اکنون با ریه‌های بیمار، کنار کوره‌ی داغ آهنگری و بین دودهای سیاه ذغال ایستاده است و با چکش بر سندان و آهنی گداخته می‌کوبد؟

اصلا او چرا اینجا ایستاده؟ چرا یک مرد ۸۰ ساله که ۷۰ سال پای کوره و سندان آهنگری ایستاده و دود خورده، هنوز باید با ریه‌های بیمار، پای همان کوره بایستد و کار کند تا به‌‌گفته‌ی خودش، لقمه‌‌ای نان زحمتکشی به خانه ببرد؟

می‌گویم که اگر ماسک ببندید بهتر نیست؟ به سمت کوره برمی‌گردد. «دیگه فایده‌ای نداره دخترم. ریه‌هام داغون شده». چه بگویم تا مرهمی باشد؟ چیزی به ذهن و زبانم نمی‌آید. می‌پرسم بازنشسته نیستید؟ همچنان در حال فرو کردن میخ آهنین در کوره و بیرون آوردن و چکش زدنش است. پشت سر هم. آهن اگر از کوره بیرون بیاید و فورا چکش نخورد، سیاه می‌شود و شکل نمی‌گیرد. این را دفعه‌ی پیش که اینجا آمده بودم، اوستا نصرا… خدابیامرز بهم گفته بود. و حالا اوستا علی همین‌کار را داشت انجام می‌داد. ولی این‌بار دست‌تنها… در پاسخم می‌گوید که بازنشسته نیستم! و ادامه می‌دهد: «زمان احمدی‌نژاد یک نوع بیمه آورده بودن که برای کشاورزی و اینجور کارها بود. الان ماهی ۲۵۰ هزار تومان مستمری همون بیمه را می‌گیرم و برای درمانم هم از بیمه‌ی پسرم استفاده می‌کنم، و جز همین دکان آهنگری، منبع درآمد دیگری ندارم!».

در همه‌ی این شش سال که از اولین ملاقاتم با این آهنگری قدیمی در بازار میدان قلعه می‌گذرد تا کنون قدمی برای حمایت از او برداشته نشده است چرا که دفعه‌ی پیش هم به گلایه به من گفته بود: «من از کار افتاده هستم اما هنوز بیمه نیستم. نزدیک به ۷۰ سال دود کوره می‌خورم و آهنگری می‌کنم. میراث فرهنگی یک‌بار هم احوالی از ما نپرسیده است. همه‌ی آهنگرهای قدیمی رفته‌اند و بعد از ما، کسی نیست که چراغ دکان‌هایمان را روشن نگه دارد. جوان‌ها هم علاقه‌ای به این کار ندارند و من نمی‌دانم چرا».

می‌گویند یک زمانی راسته‌ی باریک بازار میدان‌قلعه راسته‌ی آهنگرها بوده. صبح اول وقت، دود کُندر و اسپند بازاری‌ها که به هوا می‌رفت، کار و بار آغاز می‌شد. مردی می‌آمد دستار به سر، میخ می‌خواست برای گیوه‌هایش، کشاورزی می‌آمد از روستا که بیل می‌خواست و کلنگ و تبر و تیشه. یکی زنجیر می‌خواست و دیگری نعل برای اسب‌هایش. یکی تابه می‌خواست و آن یکی قیچی برای روکارگیری قالی‌هایش. قفل و قندشکن و چاقو و هرچه که از آهن بود.

کوره‌ها می‌سوخت. استادکارها، پیش‌بند چرمی را می‌بستند، یک نفر یا دو نفری هم «دم سور» می‌دادند و یکی دیگر، این سوی سندان می‌ایستاد. یک ضربه استاد یک ضربه شاگرد. یک ضربه استاد، یک ضربه شاگرد. آهن مثل یک تکه خمیر می‌شد. کوره‌ها می‌سوخت. یک ضربه استاد، یک ضربه شاگرد. یکی با چکش و دیگری با پتک. کوره‌ها می‌سوخت و بازار پر بود از هیاهوی چکش‌هایی که روی سینه‌ی سندان فرود می‌آمد.

حالا اما از آن همه هیاهو، اوستا علی مانده و چکش و سندان و تنهایی‌هاش.

هوای دکّان گرفته و نورش کم است و نه چراغ کوچک و نه پنکه‌ی کوچک کنار در ورودی، هیچ‌کدام کار زیادی از‌شان برنمی‌آید. برای استاد احمدی آرزوی سلامتی می‌کنم. از او می‌خواهم بایستد تا عکسی بگیرم و بروم. کنار کوره رو به من می‌ایستد. عکسم را می‌گیرم. خداحافظی می‌کنم و بیرون از دکان، رو به تابلویی سفید و کوچک می‌ایستم. همان تابلویی که هروقت از آنجا رد می‌شدم، می‌دیدمش که با ماژیک، شماره‌ تلفن استاد گلزاری و استاد احمدی بر آن بود. شماره تلفن اوستا نصرا… را از روی تابلو پاک کرده‌اند و تنها ردّی از آن مانده است. ردّی محو در راسته‌ی بازار میدان‌قلعه از آهنگری که دیگر نداریمش.

یادم است چند سال پیش، پای همین کوره و توی همین دکان سیاه و تار، پیش او و اوستا علی نشستم. هر سوالی داشتم را با حوصله جواب دادند و آن لحظه که پرسیدم: فولاد آبدیده یعنی چی؟ استاد احمدی داشت کلنگی را داخل کوره می‌گذاشت. گفت که : «این کلنگ را دیدی که چه‌طور در آب فرو کردم؟». و من دیده بودم. و صدای جلز و ولزش را هم شنیده بودم وقتی که آتش و آب و آهن به هم می‌رسیدند. او افزود: «به این کار می‌گوییم آب دادن. باید خرمایی رنگ که شد در آب بگذاریمش. اگر خیلی سرخ باشد، در آب تکه تکه می‌شود. اگر هم آب داده نشود، نوک آن، وقت کار کردن خم می‌شود. آب که ببیند، هرچه چکش بخورد، دیگر هیچ طوریش نمی‌شود؛ آب دیدن یعنی این».

از دکان اوستا علی دور می‌شوم و با خودم می‌گویم این همه بخشنامه که می‌دهند، سخنرانی که می‌کنند و مصوبه که می‌دهند وقتی نمی‌تواند این لیست کم‌تعدادِ صنعتگران قدیمی شهر ما را که جزو سرمایه‌های تکرار نشدنی هستند را حمایت کنند، دیگر به چه دردی می‌خورند؟ آن‌ها که دست‌شان می‌رسد، اوستا علی شهرمان را دریابند. او از ۱۰ سالگی تا حالا آهنگری کرده. باتجربه و آبدیده است ولی فولاد که نیست؛ آدم است! نکند خدای ناکرده کم بیاورد و چراغ دکان را خاموش کند. او را دریابید.