دیدار استقامت با سعید میرزایی، اولین هنرمند معلول قلمزن مس در کرمان؛
از فلج مغزی تا تولید تابلوهای قلمزنی روی مس
ستاره آیینروشن:
هنر یعنی لمس تکهای ورقهی مسی با دستهایی به ظاهر ناتوان؛ آن هم نه یکبار که بارها و بارها؛ همان کاری که سعید بعد از کامل شدن طرح «علی» روی مس کرد. اولین تابلوی قلمزنی شدهی خود را به استاد نشان میداد. تابلو را در آغوش گرفته و، نوازش میکرد و معلوم نیست با خودش چی میگفت؛ شاید خودش هم مثل استادش فکر نمیکرد بتواند.
کم مثل او را ندیدیم ولی، سعید با خیلیهای آنها فرق دارد. درست است سعید اولین هنرمند معلول در کرمان نیست، اولین هنرمند قلمزن مس هم نیست ولی؛ اولین هنرمند معلول قلمزن مس در کرمان است. و اینکه میگویم با خیلیها فرق دارد را بیشتر کسانی میفهمند که میدانند قلمزنی مس چه کار دشواری است؛ باید با هزاران ضربهی چکش، به یک تکه ورقهی مسی، جان بدهی. این کاری است که سعید با همهی ناتوانی ظاهریاش، از عهدهاش برآمد.
استادش میگوید: «وقتی که مادرش سعید را پیش من آورد، معلولیت او را که دیدم، اولین و تنها چیزی به ذهنم رسید این بود که؛ چهطوری «نه» بگویم که مادرش ناراحت نشود».
مادرش ولی میگوید: «من میدانستم سعید میتواند. اگر «نه» هم گفته بودند، ناراحت نمیشدم. من که از کسی توقعی ندارم!». باورکردنی است این حرف مادر سعید. سعید و مادرش همچون خیلی دیگر از کسانی که معلولیتی دارند، به شنیدن «نه» عادت دارند.
اینبار اما، «نه» نشنیدند. مرجان جعفرزاده، مدیر آموزشگاه مسینکویرکریمان میگوید: «روزی که مادر سعید، او را به آموزشگاه آورد گفت که؛ حاضرم بیشتر از شهریهای که بچههای دیگر میپردازند، بدهم اما اجازه بدهید سعید بیایید کلاس. سعید توی خانه حوصلهاش سر میرود؛ من اما وقتی معلولیت سعید را دیدم، اشتباه بزرگم این بود که دربارهاش قضاوت کردم و، توی ذهنم میگفتم چطوری باید او را دک کنم!».
سعید میرزایی، متولد ۱۳۶۲ است. سه، چهار روزه که بوده، یرقان میگیرد. فاطمه سلطانی؛ مادرش، میگوید: «برای درمانش اقدام کردیم. تعویض خون هم انجام شد ولی متوجه نشدیم چه اتفاقی افتاد که سعید، بعد از تعویض خون، فلج مغزی شد؛ دکتر هم گفت تا زنده باشد، نمیتواند راه برود». او میافزاید: « اما خدا خواست و سعید قبل از دو سالگی، به راه افتاد. سه سال هم مدرسه رفت. اما در دوران مدرسهاش، ناگهان مریض شد. خیلی بدنش ضعیف شد. خوب که شد، هر چه تلاش کردیم دیگر حاضر نشد مدرسه برود. تا میگفتیم مدرسه، به گریه میافتاد. مرحوم پدرش هم گفت نباید اذیتش کنیم. این شد که سعید دیگر مدرسه نرفت؛ البته الان پشیمانیم چرا موافقت کردیم ترک تحصیل کند. سعید توان یادگیری بالایی دارد».
سعید که خودش نمیتواند بگوید چه شد آمد قلمزنی؟ بعد از عمری خانهنشینی. مادرش اما میگوید: « وقتی پدر خدا بیامرزش زنده بود، با هم کشاورزی میکردند و سعید سرگرم بود اما؛ بعد از فوت پدر، سعید کلا خانهنشین شد. میدانستم پسرم توان یادگیری دارد. او را نزد مرجان خانم آوردم و گفتم حاضرم دو، سه برابر شهریه واقعی را بدهم اما، سعیدم را قبول کنید. بچهام توی خانه حوصلهاش خیلی سر رفته بود». او مدام از استاد پسرش تشکر میکند. جعفرزاده اما اظهار میکند: « ما باید از سعید تشکر کنیم. من وقتی سعید را پذیرفتم با خودم گفتم یکی، دو روز که بیاید میگویم نمیتوانی! میرود. دو، سه روز گذشت، سعید سر ساعت در کلاس حاضر میشد تا آخرین لحظه هم میماند. گفتم ده روز دیگر خسته میشود و میرود. ولی خسته نشد. ماند و او اولین شاگرد من است که گواهی آموزش قلمزنی را با نمرهی بیست گرفته. من این بیست را قبل از اینکه به تابلوهایش بدهم، به ارادهاش دادم».
او با بیان اینکه سعید به طرحهای مذهبی برای قلمزنی روی مس علاقهی زیادی دارد، میافزاید: «هیچوقت آن زمان را که اولین تابلوی قلمزنی شده سعید کامل شد فراموش نمیکنم؛ یک طرح «علی» بود روی یک ورقهی مسی. وقتی طرح را از قیر جدا کردم، سعید تابلو را در آغوش گرفته بود.
مدام با دستانش لمساش میکرد. کارش را برداشت، رفت توی حیاط آموزشگاه، مدام روی تابلویش دست میکشید و آن را لمس میکرد؛ آن لحظه دلم میخواست میتوانست درست حرف بزند و بگوید چه حسی دارد. ولی او فقط تابلو را نگاه میکرد و نوازش».
سعید در یکسال و نیم گذشته، با همین دستهای به ظاهر ناتوان، حدود ۹ تابلوی قلمزنی شده را کار کرده است اما … مادرش میگوید: «سعید مدتی است گردن درد گرفته است. بدنش حرکت اضافی دارد. چکش زدنها به دست و گردنش فشار آورده؛ چون باید برای نگه داشتن قلم و زدن چکش، تلاش زیادی بکند».
جعفرزاده به سعید حق میدهد و اظهار میکند: «فقط کسانی که کار قلمزنی روی مس را انجام میدهند میدانند ضربههای ممتدی که با چکش روی فلز زده میشود، چه انرژی از آدم میگیرد. اگر برای یک تابلو، من هزار تا ضربه بزنم، سعید به خاطر وضعیت جسمیاش، میلیونها ضربه باید بزند» او میافزاید: « من یک افتخار در دوران کاریام دارم و آن، سعید است. استاد طیب، استاد هژبر ابراهیمی، استاد مودب وخیلیهای دیگر، وقتی احوال کارگاه من را میپرسند، احوال سعید را هم میپرسند».
جعفرزاده با انتقاد از نگاه جامعه به معلولین، میگوید: « خیلیها تاوان گناه نکرده را پس میدهند. اما ما همیشه عادت داریم درمورد دیگران قضاوت کنیم. ما اما اگر خود را هنرمند میدانیم باید روی فرهنگ جامعه تاثیر بگذاریم. نباید نسبت به خیلی مسایل اطرافمان بیاعتنا باشیم.
شاید اگر جدیت سعید نبود، من هم مثل خیلیهای دیگر، نگاهم به معلولین، فقط ترحم بود. اما ارادهی سعید نشان داد که؛ چیزی به اسم ناتوانی وجود ندارد. وقتی من به عنوان مسوول آموزشگاه، اگر با سعید مثل دیگر هنرجویانم رفتار کنم، وقتی آنها ببینند، حتما نگاهشان نسبت به معلولین تغییر میکند و این اتفاقی بود که در آموزشگاه من و با حضور سعید افتاد».
وی با بیان اینکه باید برای واژهی ناتوان تعریف تازهای پیدا کنیم، اظهار میکند: « هنرمندانی مثل سعید به ما ثابت میکنند که ناتوانی به درک ما از دیگران برمیگردد».
جعفرزاده از کیفیت بالای تابلوهای قلمزنی برجسته سعید خبر داده و بیان میکند: « تابلوهای سعید قابل نرخگذاری و فروش است و هیچ تفاوتی با کاری که دیگر هنرجویان انجام دادهاند ندارد.
سعید اگر درد گردنش خوب بشود و بتواند دوباره کار کند؛ میتواند در حد برگزاری نمایشگاه، کار تولید کند. سعید بیش از دستهایش با دلش کار میکند و این، باعث شده که کاری کند که خیلیها را از طرز فکری که دارند، شرمنده کند».
سعید خودش نمیتواند حرف بزند. گوشهایش هم سنگین است. از مادرش میپرسم میدانی سعید چه آرزویی دارد؟ میگوید: «خیلی دلش میخواهد برود کربلا؛ که الان هم نمیشود».
و میپرسم خود شما چه آرزویی برای سعید داری؟ میگوید: « هر مادری بهترین آرزوها را برای فرزندانش دارد. سعید که هم با این وضعیتی که دارد تکلیفش معلوم است. دلم میخواهد زندگی آرامی داشته باشد، و ازدواج کند، تا بعد از من تنها نماند».