گزارش استقامت از زندگی حاشیهنشینان در شهرک صنعتی کرمان

عطش در حاشیه شهر

شما را بهخدا به ما آب برسانید!

اسما پورزنگی آبادی – «مادرم همش میگه از زندگی خسته شده. مادرم خیلی غصه می‌خوره. مادرم همیشه گریه میکنه». این‌ها را می‌گوید و تمام حجم اندوه خود را در نگاه‌ معصومانه‌اش جمع می‌کند و رو به من خیره می‌ماند. منتظر است چیزی بگویم و من در آن لحظه لال‌ترین آدم روی این زمینم.

لطفا به من کمک کنید، تا بدانم چرا وقتی یک پسربچه‌ی ۱۲ ساله که لباس‌هایی کثیف و کهنه به‌تن دارد؛ که کفش پلاستیکی زنانه‌ی صورتیِ خاک‌آلود به‌پا دارد، که ساعت ۱۱ می‌گوید هنوز صبحانه نخورده، که شب قبل، شام «گوجه» خورده؛ چرا این پسربچه، وقتی یک غریبه را می‌بیند که از او می‌پرسد: حالت چطور است و چه می‌کنی؟ در جواب می‌گوید: مادرم از زندگی خسته شده؟

ـ محمد! چرا مادرت اینجوری میگه؟ این را من می‌پرسم.

خانم ما هیچی نداریم. هیچی. مادرم خیلی گریه می‌کنه.

ـ کجایی هستین؟

بمی.

– چرا اومدین کرمون؟

بم خونه نداشتیم خانم. خونه‌ی داییم زندگی می‌کردیم. دیگه گفت خونه‌ام رو خودم می‌خوام. ما هم اومدیم اینجا.

-الان خونه‌تون کجاست؟

کنار کوره‌ها. خیلی بالاتر از اینجا.

-مدرسه میری؟

پول نداریم بریم مدرسه.

-بابات چه‌کاره است؟

کارگر میدون. ولی همیشه براش کار نیست. ما هیچی نداریم خانم…

 

از بین چندین نفری که از قضا پسربچه‌هایی هم‌سن و سال محمد بودند و جلوی کوچه غرق در خاک و زیر آفتاب سوزان این روزهای کرمان ایستاده بودند، فقط محمد بود که سمت ما آمد. چرا آمد؟ و چرا فقط او آمد؟ محمد جز این چند جمله، چیز دیگری به زبان نیاورد. احتمالا این چند جمله را هم گفت تا به خورشید یادآوری کند چیزهایی سوزنده‌تر از گرمای آفتاب هم هست! مثل سرگذشت و سرنوشت خودش. برادر و خواهرش. مادر و پدرش و همه‌ی ساکنان این محله‌!

محمد زیر سایه‌ی کوتاه دیوار بلوکیِ کنارش خزید. پیش او رفتم و با هم به تماشای زنی ایستادیم که به‌همراه پسربچه‌‌ای نحیف و کم‌جان با لباس‌هایی کهنه‌تر و چرک‌تر از لباس‌های محمد و با دمپایی‌هایی پاره روی این سنگریزه و خاک‌های داغ، در حال هول دادن یک گاری دستی هستند؛ آن‌چنان بی‌رمق چرخ دستی را هول می‌دهند که گویی روی آن، نعش زندگی‌شان را می‌کشند. روی گاری دو دبه‌ی پلاستیکی آب گذاشته‌اند؛ یکی بزرگ و دیگری کوچک‌تر. گاری هم میلی به رفتن ندارد. اینجا همه‌چیز حالت سکون دارد. مثل چشمان مادری که یک عمر، به‌راه آمدن پسرش، به‌در اتاقی در خانه‌ی سالمندان، می‌ماند و خشک می‌شود.

کف کوچه پر از سنگ و چاله‌هایی است که به چرخ‌های گاری فرصت می‌دهد پیش نروند. خدا نکند زندگی با آدم سرناسازگاری بگذارد؛ حتی چرخ‌های یک گاری دستی هم قفل می‌شوند!

نزدیک‌شان رفتم. همیشه بر این باور بوده‌ام که مردمان کویر، پشت نگاه‌شان دریایی از واژه و فریاد خوابیده. ما در کویر، اغلب با کلمات سکوت می‌کنیم و با چشم‌ها حرف می‌زنیم. چشم‌هایی که رازآلود است. چشم‌هایی که معنی رنج و زخم را می‌فهمد. چشم‌هایی که تاریخ آن را به‌تاراج برد؛ اما هم ما بوده‌ایم که پس‌شان گرفتیم.

به زن جوان سلام می‌کنم. با چادرش که مثل یک روسری دور سرش پیچیده، ور می‌رود و موهایش را زیر آن پس می‌زند و این‌بار اوست که پیش‌دستی کرده و از من می‌پرسد: «حال‌تان خوب است؟».

نگفتم؟! ما با نگاه‌ها با هم حرف می‌زنیم و حال همدیگر را می‌فهمیم. این زن جوان هم تا چشمانم را دید، دانست که حالم با دیدن وضع او و پسرش خوب نیست. از آسمان، روی سر همه‌ی ما که آنجا ایستاده بودیم آتش می‌بارید و او، لبانش خشک و سفید و تاول بسته بود؛ «اینجا زمستونا گاهی وقت‌ها آب هست. ولی تابستونا و توی این گرما آب نداریم. بعضی همسایه‌ها توی خونه‌شون تانکر دارن، می‌برن توی شهر، تانکر رو آب می‌کنن و ما میریم ازشون آب می‌گیریم. بعضی وقت‌ها باید پول هم بدیم و بعضی وقت‌ها نه. بعضی روزها هم، تانکر میاد توی کوچه‌ها و صاحبش در خونه‌ها رو میزنه و همسایه‌ها نفری پنج هزار تومان میدن و ازش آب می‌خرن».

این را می‌گوید و بی‌آنکه مجالی بدهد چیزی بپرسم، ادامه می‌دهد: «من بمی هستم. شوهرم ایرانی نیست. چهار تا بچه دارم. پسر بزرگم ۱۰ سالشه. شوهرم بیکاره. بچه‌هام مدرسه نمیرن. بچه‌هام شناسنامه ندارن. یارانه هم نداریم. آب. آب. آب هم نداریم. ما اینجا داریم از تشنگی و بی‌آبی هلاک میشیم. خونه‌ای که اینجا داریم خودمان خریدیم. شهرداری گفته اگه خونه‌ها ۵۰۰ تا بشه، به ما سند میده. امکانات میده. الان ۵۰۰ تا خونه هستیم ولی بازم جوابی به ما نمیدن. خانم ما تشنه‌ایم. آب می‌خواهیم. همسایه‌ها چندین بار رفتن شهرداری، بخشداری، فرمانداری، استانداری. جوابی به ما نمیدن. رفتن گفتن به ما آب بدین. ما اینجا داریم از تشنگی هلاک میشیم. شما را به خدا بگید به ما آب بدهند».

تا وقتی که پیچ کوچه را طی کرد، به تماشای او و پسر نحیف و کم‌جانش خشکم زده بود. مادر، خم شده دبه‌ها را با دست گرفته و پسر با آن دست‌های کوچک، له‌له زنان، چرخ دستی را هول می‌داد. به کجا می‌رفتند؟

از محله‌ی شهرک صنعتی زیاد شنیده بودم؛ محله‌ای حاشیه‌ای و فقیرنشین در شهر کرمان که پشت دانشگاه شهید باهنر قرار دارد. وارد که شدم یک بلوار پهن و آسفالت شده که دو طرف آن مغازه و خانه‌ها ایستاده بودند پیش چشمم ظاهر شد. یعنی این، همان‌جایی است که درباره‌اش شنیده بودم؟

جلوی ماشین ما یک اتوبوس متعلق به سازمان اتوبوسرانی شهرداری کرمان حرکت می‌کرد. یعنی امکانات به این مردم رساندند؟

مردی از اتوبوس پیاده می‌شود و اتوبوس سر یک مسیر خاکی دور می‌زند و منظر دید ما را ترک می‌کند.

از مردی که پیاده شد می‌پرسم: محله‌ی شهرک صنعتی کجاست؟ می‌پرسد: «کنار کوره‌های آهک‌پزی؟» و بی‌که منتظر پاسخ مثبت ما بماند، با دستش آن‌سوتر را نشان می‌دهد و می‌گوید که او نیز مقصدش همان‌جاست؛ «خانه‌‌ی من در انتهای جهان است. در مفصل ِ خاک و پوک». صدای ضبط ماشین را کم می‌کنم و او سوار ماشین می‌شود تا راهنمایمان شود. به‌سختی نفس می‌کشد و صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنوم. می‌گوید که آسم دارد و دیگر نتوانسته نانوایی کند. می‌گوید بیکار است و با یارانه زنده مانده‌اند! ما با او در یک خیابان خاکی و پر از دست‌انداز به جلو می‌رانیم.

«اینجا پر از مشکل است. هیچ امکاناتی نداریم. آب هم نداریم. مردم اینجا با فرغون، با گاری، با دبه و با پارچ، از توی باغ‌ها و تانکرها آب می‌آورند. مردم اینجا در عذابند. آب نداریم. آب حتی برای خوردن نداریم». سمت راست مسیر ما درختانی سرسبز به چشمم می‌آید که با دیوارهای بلندی اطراف‌شان بسته شده. دیوارهایی که روی دست خود، سیم‌های خاردار را بالا نگه داشته‌اند. مردم اینجا را «باغ تور و طناب» می‌گویند.

«من اهل فهرج بمم. نزدیک ۳۰ سال میشه که اومدم کرمان. قبلا توی شهر زندگی می‌کردیم. توی خیابون ابوذر. اما دیگه نتونستم کرایه خونه بدم. اومدم اینجا، یه خونه خریدم. حدود هفت سال پیش. خونه‌ی من سند داره. وقتی اومدیم اینجا، هیچ‌کس نگفت غیرقانونیه. با پولی که داشتیم تونستیم خونه‌ بخریم. هفت، هشت سال پیش. توی همه‌ی این سال‌ها، شهرداری یک‌بار نیومد بگه نسازین. یک‌بار نگفت غیرمجازید. الان دو سال میشه که اومدن میگن خونه‌هاتون غیرقانونیه! حدود ۲۰۰،۳۰۰ خانوار اینجا زندگی می‌کنن. هیچ امکاناتی نداریم. ما هر روز این مسیری که تا الان اومدیم رو پیاده میریم تا برسیم به ایستگاه اتوبوس. برق داریم؛ رایگان! مردم از لاعلاجی از سر تیرها برق کشیدن توی خونه‌هاشون. آب اما نداریم. توی این گرما از بی‌آبی داریم می‌میریم. بعضیا هستن که ۱۰ سال است اینجا زندگی می‌کنن. شهرداری وقتی ما داشتیم خونه می‌ساختیم کجا بود؟ ما به هزار امید اومدیم اینجا خونه‌ ساختیم. از نداری. از فقر. چه‌کار باید می‌کردیم؟ چرا به ما نگفتن خونه‌سازی اینجا غیرمجازه؟».

همین‌طور که به او گوش می‌دهم، چند زن و دختر جوان را می‌بینیم که زیر تابش تیز و تند آفتاب، روسری‌هایشان را حائل صورتشان کرده‌اند تا مگر از این آتش در امان بمانند. آن‌ها پیاده در حال طی مسیری هستند که ما هستیم. مرد با دست بهشان اشاره می‌کند و می‌گوید: «ببینید چه‌قدر سخته. ما که اکثریت‌مون ماشین و موتور نداریم. باید این راه رو پیاده بیاییم و بریم. توی گرما، توی سرما و باد و بارون».

ما سوار ماشین بودیم و مسیر آن‌قدر طولانی بود که پنج دقیقه‌ در این خیابان خاکی و ناهموار راندیم تا به یکی از فقیرنشین‌ترین محله‌های شهر کرمان برسیم. محله‌ای که ساکنان آن، نه آبی برای خوردن دارند و نه نایی برای رفتن. میان مرگ و زندگی دست‌وپا می‌زنند و چشم‌انتظار رسیدن روزهای بهتر، طاقت می‌آورند. این‌سوتر، با آن‌ها همچون زائده‌ای رفتار می‌شود که به تن زندگی‌ چسبیده‌اند. من اما آن‌ها را صمیمی و پرمحبت شناختم؛ وقتی که خودم را میان زنان و دختران جوانی دیدم که هرکدام یک قرآن در دست داشتند. صبح‌های ماه مبارک، در مسجد محله جزءخوانی دارند. وقتی هم را ملاقات کردیم داشتند از مسجد برمی‌گشتند. دم یک کوچه زیر سایه‌ی کوچک و باریک درختی ایستاده بودند؛ چهره‌ی همه‌شان بشّاش و لبخندشان به‌راه بود. لبخند روی لب‌هایی که در عطش آب می‌سوخت زیبا نیست. اصلا لبخند نیست. بغض است. فریاد است. بی‌تابی است. هرچه هست، به‌خدا لبخند نیست.

تا به آن‌ها می‌گویم خبرنگارم؛ بی‌معطلی و مثل یک گروه ارکستر یک‌صدا می‌گویند ما آب نداریم. هرکدام با واژه‌ای و هریک با جمله‌ای تشنگی و درماندگی را فریاد می‌زنند.

یکی از آن‌ها، زنی جوان و خوش سر و زبان است. در میانه‌ی جمع ایستاده و دستان استخوانی پسربچه‌ای در دستانش است؛ پسربچه‌ای که کفش به‌پا ندارد و سرتا پایش خاکی و موهایش ژولیده است. می‌گوید: «به مسوولین بگید به‌حرمت ماه رمضان هم شده فکری برای بی‌آبی ما بکنن. با دهان روزه نمی‌دونیم چه‌کار کنیم. زمستان و تابستان وضع‌مان همین است. گاز نداریم. آسفالت نداریم. زباله‌هایمان رو جمع نمی‌کنن. مدرسه نداریم. مرکز بهداشت و دکتر نداریم. اما هیچی نمی‌خواهیم. شما را به‌خدا بگید کسی بیاد مشکل بی‌آبی ما رو حل کنه. بچه‌های ما به‌خاطر این‌که آب آلوده می‌خورند همیشه مریضند».

یکی دیگر از آن‌ها که زن میانسالی است حرف‌های او را ادامه می‌دهد؛ «ما میریم ده‌بالا، کنار جوی آب، اونجا آب گرم می‌کنیم تا بچه‌هامون حموم کنن. لباس هم همونجا می‌شوییم. هر از گاهی، پول روی هم میذاریم، وانت کرایه می‌کنیم میریم ده‌بالا برای نظافت بچه‌ها. آب اونجا هم تمیز نیست، اما مگه چاره‌‌ای داریم؟!».

مردم اینجا علاوه بر فقر و نداری، یک ویژگی مشترک دیگر هم دارند. تک‌تک مسوولین را می‌شناسند. به‌ویژه آن‌ها که برای رسیدن به صندلی ریاست و نمایندگی، به رای آن‌ها نیاز دارند.

زن جوان دست پسربچه‌ را رها می‌کند و او می‌جهد و شادمان با پای برهنه روی خاک‌ها و سنگ‌های کف کوچه ورجه وورجه می‌کند. مادرش می‌گوید: «هر بار که انتخابات داریم، اینجا بروبیا زیاد میشه. یک ماه پیش، خیلی از کاندیداها به محله‌ی ما اومدن. یکی از اونا که رای هم آورد، اومد نونی به مردم داد تا بخورن و قول داد که اگه رای بیاره مشکلات رو حل می‌کنه. قول داد بره شورای شهر، برامون آب میاره. اومد توی مسجد و گفت که برم توی شهر، برای مسجدتون کولر می‌خرم می‌فرستم. ما هم حرفاش رو باور کردیم و بهش رای دادیم اما از وقتی رای آورده، حتی جواب تلفن ما رو هم نمیده».

او نام این کاندیدا را هم می‌آورد و دیگران هم حرف‌هایش را تایید می‌کنند و در ادامه، خاطره‌ای مشابه از یکی از نمایندگان کنونی کرمان در مجلس نقل می‌کند؛ «فلانی (نام نماینده را می‌آورد) وقت انتخابات مجلس، اومد اینجا چهار زانو روی خاک‌ها کنار مردم نشست، به حرفای مردم گوش داد و گفت که برم مجلس، همه‌ی این مشکلات رو حل می‌کنم. خانوم؛ ما گوش‌مون از این وعده‌ها پر شده»!

از میان جمع‌شان دوباره فریاد برمی‌خیزد که شما را به‌خدا بگویید به ما آب بدهند. فهمیدم که اینجا هیچ کلامی حق ندارد جای یاری‌خواهی برای رفع عطش را بگیرد.

با این‌حال، زن جوان ادامه می‌دهد: «خانمِ (….) که انجمنی برای کمک به مردم فقیر و بیچاره داره، یک‌روز اومد اینجا، بچه‌های ما را جمع کرد و مثل وقتی به گداها غذا می‌دهند، به بچه‌های ما یک ظرف چلومرغ داد و رفت. گفت خودتون کمک کنین برای بچه‌هاتون پارک درست کنیم و چمن بکاریم و درخت بکاریم. ما نون برای سیر کردن شکم بچه‌هامون نداریم، از کجا بیاریم کمک کنیم پارک بسازن؟ همین خانم، دو تا تاب و سرسره‌ی پوسیده و زنگ زده برامون آورد و گذاشت وسط یه زمین خاکی! دست و پای بچه‌هامون زخم و زیلی می‌شد اما بازم بازی می‌کردن و سرگرم بودن. تاب سرسره‌ها هم شکست و افتاده یه گوشه. ما این چیزا رو هم نمی‌خواهیم. تشنه‌ایم. آب می‌خواهیم».

وقتی سکوت سنگین مرا می‌شنود می‌گوید: «نکند فکر می‌کنی ما دروغ میگیم؟».

حرف‌شان را باور داشتم اما آخر من چه می‌توانستم بگویم؟ طبیعتا باید با آن‌ها همدردی می‌کردم نه؟ اما چه باید می‌گفتم؟

از ما خواست تا به خانه‌اش برویم؛ اصرار داشت مرا متقاعد کند که آنچه می‌گویند حقیقت دارد. چند متر جلوتر رفتیم. وارد کوچه‌شان شدیم، خانه‌هایی اندازه‌ی قوطی کبریت دو طرف کوچه را پر کرده‌اند! تیرهایی چوبی، قدم به قدم هم توی زمین کاشته شده و روی سر تیرها مثل خانه‌ی عنکبوت، سیم‌های در هم تنیده‌ی برق روییده‌اند! آن‌قدر خطرآفرین‌اند که وقتی یک پسربچه روی دیوار خانه‌ی این زن رفت، تا توی حیاط بپرد و در را باز کند؛ زنانی که آن‌طرف‌تر ایستاده بودند جیغ‌شان هوا رفت؛ «مراقب باش برق نگیردت!». به‌طرز هراس‌آلودی زندگی در این محله با مرگ هم‌بستر است.

از در کوچکی عبور کرده و وارد حیاط خانه‌ی زن جوان می‌شویم. یک حیاط مستطیلی خیلی کوچک. با یک اتاق در انتهای آن و دیواری دور تا دورش؛ همه‌ی چیزی بود که اسمش را خانه گذاشته بود. یک مخزن پلاستیکی مکعبی روی چهار تا بلوک نشسته و داخل آن آب ذخیره شده بود. زن قابلمه‌ای را برداشت و آبی از این مخزن درون آن ریخت و نشان‌مان داد که روی آب چه کفی جمع می‌شود و آبی که رنگش تیره بود را نشان‌مان داد و گفت که این مخزن، مال اسید بوده؛ « شستیم و داخلش آب نگه می‌داریم برای غذا درست کردن»! و کمی آن‌طرف‌تر هم، تانکری فلزی بود که زن می‌گفت آب آن را برای بچه‌اش ذخیره کرده. آبی که زن، دستش را درون آن می‌برد و هربار بیرون می‌آورد؛ روی دستش مگس و مورچه‌های مُرده چسبیده بود و این یعنی آبِ آلوده!

شوهر این زن شغلی داشت. مردان اینجا اما یا بیکارند یا کارگر فصلی و اغلب شغلی ندارند.

سوار ماشین می‌شویم و به راه می‌افتیم. زنان اما همچنان ملتمسانه آب طلب می‌کنند و ما محله را برای یافتن روزنه‌ای رو به خوشبختی می‌گردیم. جز سرسبزی درختانی که گاهی به چشم‌مان می‌خورد، هیچ چیزی نمی‌یابیم. اینجا فقر تکثیر شده و نداری مثل قارچ همه‌جا روییده است. سال‌هاست که اینجا خانه‌هایی سست، خانه‌هایی تنگ، خانه‌های بر بستر باد، هم‌استانی‌های مهاجر ما را پناه داده‌اند. از بم آمده‌اند، از فهرج، از شهداد، از گلباف، و از هرجا که فکرش را بکنید. راه دور و نزدیک. مردمانی که می‌دانند زندگی حق‌شان است. خانه و کاشانه‌ و زادگاه خود را رها کرده‌اند؛ و در به در پی گرفتن حق‌شان روانه‌ی غربت شده‌اند. اما به چیزی رسیده‌اند که بوی زندگی نمی‌دهد. شده‌اند حاشیه‌ای بر یک متن و حالا، نه راه پیش دارند و نه راه پس!

راستش را بخواهید قصدم از رفتن به محله‌ی شهرک صنعتی این بود که ببینم «طرح نجات» با آن‌ها چه کرده است. گفتم می‌روم و با خانواده‌هایی که گرفتار اعتیادند حرف می‌زنم، با جوان‌هایی که در حال راه رفتن و نشستن و نفس کشیدن، مُرده‌اند. با زنانی که تاوان اعتیاد همسرشان را می‌دهند؛ گفتم می‌روم از بچه‌هایی می‌نویسم که از شکم مادرشان معتاد به‌دنیا می‌آیند.

خواستم از هرچیزی بنویسم که باعث شده کسی با صدای خشن و خش‌داری از پشت یک دیوار مخروبه بگوید: «مرده‌شور این زندگی رو ببرن».

رفتم از امثال آن سه مردی بنویسم که در یک آلونک حلبی‌ساخت داشتند زهرمار می‌کشیدند؛ از آلونک که حرف می‌زنم دارم از یک اتاقک تاریک و تنگ با ابعادی حدود یک متر در یک متر مربع حرف می‌زنم که جز این سه‌نفر و مشتی پارچه و لحاف و بالش مندرس، چیز دیگری در آن جای نمی‌شد.

سه نفری با تنی لاغر و موهایی ژولیده و لباسی کثیف و کهنه و چشمانی مثل کاسه‌ی خون، منگ و خمار جلوی من ایستاده‌اند و برایم بدبختی را به‌زبان خودشان توصیف می‌کنند؛ اما حتی میان هذیان‌گویی هم می‌دانند که باید آب طلب کنند.

رفتم از امثال آن جوان رعنایی بنویسم که آمد پشت شیشه‌ی ماشین و خم شد و باعث شد تا من در حالی‌که هراس ورم داشته بود، رویم را به سمتش برگردانم و دندان‌های شکسته و دهان تاول زده‌اش را ببینم و حس کنم نفسم دارد بند می‌آید. در این لحظه‌، ذره‌ای ترحم با من نبود. سر تا پا هراس بودم. او خودش را به شیشه‌ی ماشین چسبانده بود و با دستان پر از چرک و ورم کرده‌اش به شیشه می‌کوبید و با فغان و التماس می‌گفت؛ «شما را به‌خدا به من هم غذا بدهید». گمان می‌کرد از همان خیریه‌ای هستیم که سه‌شنبه‌ها برایشان غذا می‌برند. من رفتم از زندگی شبح‌وار این افراد بنویسم که توی شهر می‌گویند در حاشیه فراوانند. راستش را بخواهید فراوان هم نبودند یا لااقل در دو ساعتی که در آن جهنم سرگردان بودیم، جز همین چهار نفر، ندیدیم‌شان. من رفته بودم از این چیزها بنویسم؛ اما عطش و لب و تن تفتیده‌ی این محله غافلگیرم کرد. اول باید به آن‌ها نم آبی برسد.

کنجکاو شدم مسجد محله را هم ببینم. همان‌جا که زن‌ها مجلس قرآن‌خوانی داشتند. با دیدن آن شوکه شدم. هنوز هم باور نمی‌کنم جایی که دیدم مسجد بود؛ یک ساختمان مستطیلی بلوکی خیلی کوچک، با سقفی کوتاه که سمت چپ و راست آن، دو درِ آهنی کم‌عرض که شیشه هم نداشتند، گذاشته بودند؛ احتمالا یکی‌شان ورودی مردان و سوی دیگرش زنانه بود.

قسمت جلوی این مسجد سنگریزه ریخته بودند. گوشه‌ی سقفش یک تکه چوب علم شده و بر سر آن پرچم ایران می‌رقصید و دو بلندگوی کوچک هم به آن چوب وصل شده و روبه‌روی این ساختمان، سرسره و تاب روی زمین ولو بود و تا چرخیدم به سمت محله، محمد را دیدم با برادر کوچکش. برادرش دوچرخه‌ای داشت که زین نداشت. در واقع بهتر است بگویم چند تکه آهن بود که روی دو چرخ پلاستیکی نصب شده بودند. با عجله به سمت ما آمدند. محمد چرا دنبالمان می‌آمد؟

از خودش پرسیدم؛ چرا اینجایی؟ برادرش را نشانم داد و اسمش را گفت. فرض کنید اسمش رضاست. مثل اسم فرضی‌ای که برای محمد گذاشتم. پرسیدم: رضا هم مدرسه نمی‌رود؟

او خودش جوابم را داد؛ با صدایی نازک و کم‌جان؛ «چرا خانم. من مدرسه می‌روم». به چند ثانیه نرسید، پوزخندی زد و گفت: «چی میگم من؟ مدرسه نه. تکواندو رفتیم. مجانی ما رو می‌بردن تکواندو. اما دیگه قطعش کردن. گفتن نیایین. تکواندو خیلی خوب بود».

محمد روبه‌رویم ایستاده و همچنان با نگاهش حرف می‌زد. گفتم: «محمد! پدرت معتاد است؟». گفت: «نه!».

رضا که کمی آن‌طرف‌تر از ما ایستاده بود، صدایش را بلند کرد و گفت: «خانم پدرم معتاد است». فوری نگاهم را سمت محمد چرخاندم. توضیح داد: «گفتین معتاد، فکر کردم منظورتون کشیدن «دوا» بود. پدرم فقط تریاک می‌کشه».

پرسیدم: «دوست داری بری مدرسه؟». ذوق کرد. با چشمان خودم دیدم که سرتا پایش لبخند شد. محکم گفت: «بله خانم. خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد آتش‌نشان بشم».

از محمد خواستم شماره تلفنی به من بدهد تا پیگیری کنم به مدرسه برود.

داد و توصیه کردم زودتر به خانه بروند. هوا بیش از حد گرم بود و زمین هم داغ‌تر از آن بود که کفش‌های پلاستیکی و پاره‌ی این دو طفل، مانع سوختن کف پایشان بشود. گفت: چشم و به‌راه افتادند. مثل ما. کمی دور شد و بلافاصله برگشت و سمت ماشین ما دوید. خواست شیشه را پایین بیاورم؛ پرسید: «خانم کِی به بابام زنگ می‌زنی؟». میخکوب شدم. گفتم: تا شب… پدرشان گفت که محمد و رضا هر دو مدرسه می‌روند اما از سر فقر و نداری، محمد گفته تا همین پنجم که درس خوانده بس است. این مرد کوچک، می‌خواهد ترک تحصیل کند و با درس نخواندن، باری از دوش پدرش بردارد. تازه فهمیدم چرا دنبال ما می‌آمد. امید کارش همین چیزهاست…

به‌سمت شهر به راه افتادم. نگاهم را به کوه‌هایی گره زدم که بالای سر این محله خشک‌شان زده و از خودم پرسیدم: « سرنوشت این کودکان و زنان و مردان چه می‌شود؟ بلایی هست بر سرشان نباریده باشد؟ قانون در کشور ما می‌گوید اگر کسی سر قله‌ی کوه قاف هم باشد، باید حداقل‌های حیات را به او برسانیم که زنده بماند؛ آب، دارو، بهداشت، مدرسه و …».

اسحاق جهانگیری؛ معاون اول رییس‌جمهور چند روز پیش گفته بود؛ «قطع آب حتی برای یک ساعت در مناطق گرمسیر کشور دشوار است و در صورت اتفاق، باید در سریع‌ترین زمان مشکلات مرتفع شود». یکی بیاید و بزرگی کند و صدای عطش ساکنان حوالی محله‌ی شهرک صنعتی را به گوش کشور برساند. اینجا «صنعت» یعنی درهم آمیختگی موزونِ فقر و رنج و درد و بلا و تولید انبوهِ آه و حسرت؛ و محله یعنی اجتماع زخم‌ها و ناله‌های شب‌گیرِ غربت؛ وقتی همه‌ی ما خوابیم!