گفتوگوی استقامت با دکتر اصغر محمدیخنامان مولف کتاب در جستوجوی دانایی؛

شهامت تغییر داشتم

جوان ایرانی مربی خوب میخواهد

 اینترنت جای مطالعه مفید را گرفته است

اسما پورزنگی آبادی – «اگر اطمینان کنید که بال پختویی را شکسته‌اید، با پشتکار، روزی در چنگ شما خواهد بود. وقتی به کاری که انجام می‌دهید ایمان داشته باشید، وقتی که یاس و نومیدی را از خود دور کنید و وقتی که تسلیم نشوید حتما موفق خواهید شد. راه دیگری وجود ندارد». این یکی از درس‌هایی است که دکتر اصغر محمدی‌خنامان از زندگی پر از جنب‌وجوش خود گرفته و اکنون همه‌ی آن را در روایتی دلنشین و صمیمانه بر صفحات کتاب «در جست‌وجوی دانایی. از خنامان تا استکهلم» نگاشته و آرزو دارد کتابش خوانده شود. او سخاوتمندانه در پی اشتراک‌گذاری تجربیاتی است که به او کمک کرده تا امروز به‌عنوان یک شخصیت برجسته در مجامع علمی دنیا نامش مطرح باشد. او با پشتکار و کوشش فراوان و با به‌کارگیری و هدایت صحیح هوش و استعدادش، توانسته بر کیفیت زندگی هم‌نوعان خود اثر مثبت بگذارد. محمدی‌خنامان مخترع پلاستیک هادی جریان الکتریسیته است. و این، فقط یکی از همه‌ی  آن کارهای بزرگی است که در کارنامه‌ی خود دارد.

او از روستای کوهستانی خنامان در شهرستان رفسنجانِ روانه‌ی کرمان  شده و پس از آن  به دانشگاه صنعتی شریف رفته و از آنجا به مرکز تحقیقات هسته‌ای سوئد می‌رود. پس از این به انستیتو تکنولوژی استکهلم و دانشگاه صنعتی لین‌شوپینگ رفته و به یک فیزیکدان برجسته تبدیل می‌شود. محمدی‌خنامان در تمام این سال‌ها از یاد وطن هم نرفته و هرجا فرصتی برایش مهیا شده به کشور بازگشته. یکی از فرازهای جذاب زندگی این فیزیکدان، پایه‌گذاری صنعت پرورش شترمرغ در شمال ایران است.

اکنون او مردی است با موهایی یک‌دست سفید، با لبخندی که همیشه بر لب دارد و صمیمیتی که لهجه‌ی کرمانی او بر آن دامن می‌زند. همچنان در جست‌وجوی دانایی است و دوست ندارد بر این قله به‌تنهایی بنشیند. می‌خواهد دست هرکسی را هم که بر دامنه ایستاده است بگیرد و با خود بالا بکشد و برای همین بوده که در دهه‌ی ششم عمر خود، وقتش را صرف نوشتن داستان‌هایی متفاوت از زندگی‌اش کرده است. محمدی‌خنامان در کتاب در جست‌وجوی دانایی، هرگز خواننده را موعظه نمی‌کند در عوض، او را به اندیشیدن و درست اندیشیدن ترغیب می‌کند.

به بهانه‌ی چاپ این کتاب، با او گفت‌وگویی کردم که در ادامه می‌خوانید:

 

آن پسر جوان و پرشور خنامانی که یک روز در مزرعهای در کشور سوئد لانهی خوراک زمستانی پرندگان را با صندوق پست اشتباه گرفته و تشر استادش را بهچشم دیده بود اکنون بهعنوان یک مخترع، دانشمند هستهای، فیزیکدان برجسته و پژوهشگری شناخته شده در عرصهی جهانی صاحب کتابی است که گوشهای از زندگی پرهیاهو و سرگذشت آموزندهاش را روایت میکند. آقای دکتر در ابتدا بگویید اصلا چرا باید کتاب «در جستوجوی دانایی» را خواند؟

ببینید؛ ما گروه تجربه‌گرا هستیم. این روزها برخی از من می‌پرسند که تفاوت تو با مرحوم زنده‌یاد مریم میرزاخانی چیست؟ باید بگویم ما تفکرات و تئوری‌های آن‌ها را عملی می‌کنیم. من در این مقطع زندگی‌ام دیدم که تجربه‌های فراوانی در زمینه‌های مختلف دارم؛ مثلا درباره‌ی خلاقیت. به این باور رسیدم در داستان‌هایی که من درباره‌ی خلاقیت تعریف می‌کنم، تمام تئوری‌ها در این رفتارها وجود دارد. اگر کسی بخواهد بداند خلاقیت چیست می‌تواند یکی از قصه‌های واقعی این کتاب را بخواند. این کتاب را هم در قالب قصه‌هایی کوتاه آوردم و کسی ازخواندن آن خسته نمی‌شود. در واقع کوشش من این بود که تئوری‌ها را در این کتاب عملا نشان بدهم. همین اشاره‌ای که شما داشتید؛ هرکس این ماجرا را بخواند مفهوم عملی مربی‌گری را به‌خوبی در می‌یابد؛ مساله‌ای که در کشور ما چندان جا نیفتاده است. البته در دنیا هم خیلی سابقه‌ی زیادی ندارد. این مربیان هستند که می‌توانند آدم‌ها را کشف کنند و بشناسند و راه را به آن‌ها نشان دهند. در این قصه که شما اشاره کردید، می‌بینید یک بچه‌ی روستایی در دانشگاه خوبی تحصیل کرده و بسیار با معلومات است؛ حالا در سوئد با یک پروفسور برخورد می‌کند و او می‌بیند این بچه با استعداد و معلومات است اما استعداد او دارد خراب می‌شود. ابتدا متوجه می‌شود که این بچه اعتماد به‌نفس ندارد و همیشه فکر می‌کند سوئدی‌ها برتر از او هستند. پروفسور در این وضعیت یک راه را انتخاب می‌کند؛ این‌که هرکس از خودش سوالی می‌پرسد می‌گوید از اصغر بپرس.

 و شما را دایرهالمعارف متحرک دانشگاه معرفی میکند.

بله. حالا این اصغر آقا اینجا قدرت پیدا می‌کند که من معلومات زیادی دارم؛ اما بعد و با آن اتفاقی که در مزرعه می‌افتد، اصغر متوجه می‌شود که این‌ها مسخره است و دایره‌المعارف بودن موقعیت خاصی نیست چرا که دایره‌المعارف در قفسه‌ی کتابخانه و در دسترس است. پروفسور سوئدی این را به اصغر می‌آموزد که نباید مغزش را از چیزهایی پر کند که در کتابخانه‌ها وجود دارد؛ بلکه باید برای فکر کردن آزاد باشد. در این قصه نشان دادم یک مربی چطور شکار و هدف خود را پیدا و او را به سمت مسیر درست هدایت می‌کند. فکر کردم کسی که این داستان را بخواند راه اصلی یادگیری و درس خواندن و استفاده از درس و این‌که مربی کیست را بیاموزد .

در ایران معمول شده که هنرمندان، سیاستمدارانِ بازنشسته و کارآفرینان موفق سرگذشت زندگی خود را کتاب میکنند. اینکه یک مخترع و شخصیت علمی چنین کاری انجام بدهد بهندرت اتفاق میافتد. جرقهی شروع نوشتن این کتاب اولینبار کی زده شد؟

ببینید؛ یک بحث وجود دارد و آن ، این‌ است که در حوزه‌ی مسائل علمی، آیا باید اقیانوسی به‌عمق یک سانتی‌متر باشیم یا این‌که به عمق برویم؟ در جریان بازدید و آشنایی‌هایی که من با صنایع مختلف در ایران داشتم به این نتیجه رسیدم که ما باید تعدادی مدیر در صنایع داشته باشیم که اقیانوس‌هایی باشند به‌عمق یک سانتی‌متر و اطلاعاتی جامع درباره‌ی مسائل مختلف داشته باشند و در مرحله‌ی بعد، اگر استعداد و توانایی کافی دارند در یک حوزه به عمق بروند. خود من، متالورژ هستم بعد در رشته‌ای تحصیل کردم که مرتبط با موادی است که در مهندسی به‌کار می‌رود و سپس تصمیم گرفتم در فیزیک کاربردی به عمق بروم. خوب از نظر خودم، این تجربیات گذشته‌ی من، می‌تواند هدایت‌کننده باشد. مثلا قصه‌ی پختوی بال شکسته یا دو پای شکسته‌ی این کتاب را کسی بخواند یک تصویر کلی پیدا می‌کند که برای موفقیت چطور باید این فاکتورها را با خود داشته باشیم. من هدفم از نوشتن کتاب، انتقال این تجربیاتم بود.

آقای محمدی؛ روی جلد کتاب  عنوان از خنامان تا استکهلم آمده. اولین چیزی که با دیدن آن به ذهن میرسد مسالهی مهاجرت است. خود شما هم در کتاب چندبار به تغییر محیط اشاره کردهاید. فکر نمیکنید خواننده با مطالعهی آن به این نتیجه برسد برای موفقیت حتما باید مهاجرت کرد؟ خوب حالا این برای کسانیکه امکان مهاجرت به محیط بهتر برایشان فراهم نیست؛ بهنظر شما نومیدکننده نیست؟

ببینید؛ من طرفدار این تفکر هستم که جوانان ایرانی بسیار خلاق و خوش‌فکرند و برخلاف آنچه فکر می‌کنیم زحمت‌کش نیز هستند. بچه‌های ما اگر در تیم قرار بگیرند و مربی خوبی داشته باشند کارهای بزرگی می‌توانند انجام بدهند. آن ماجرای تاریخی که در کتاب هم اشاره کردم؛ و داستان سربازی که گفته بود: آن زمان ما بودیم اما نادر نبود، یک واقعیت است. ما در آن معنا، نادرهای زیادی هم در ایران داریم اما نمی‌دانم به چه مشغولند؟ شاید گرفتاری و زندگی روزمره‌ی آن‌ها باعث شده از نادر بودن خود صرف‌نظر کنند و یا از به‌کارگیری ظرفیت و توانایی خود در هدایت تیم‌ها عاجزند. من در جست‌وجوی دانایی از خنامان تا استکهلم را برای این به‌عنوان اسم کتاب انتخاب کردم چون زمان ما واقعا باید دانایی را در جای دیگری جست‌وجو می‌کردیم اما الان خیلی خیلی اطلاعات در اختیار جوانان ایرانی هست و نیاز نیست حتما برای رسیدن به دانایی، به استکهلم بروید؛ اگرچه محدودیت‌هایی هنوز وجود دارد. اما برای ما این امکانات فعلی که جوانان ایرانی دارند، اصلا وجود نداشت و مجبور بودیم برویم. من هم اول که به سوئد رفتم برای این بود کلیاتی درباره‌ی این‌که معادن اورانیوم را چطور می‌توان پیدا کرد یاد بگیرم و بعد بیایم در ایران آن را پایه‌گذاری کنیم اما وقتی آنجا رفتم با یک دریا روبه‌رو شدم و سعی کردم از این دریا چند ظرف آب بردارم. همیشه هم بر این باور بوده‌ام که باید جوانان ایرانی را درست هدایت کنیم چون بچه‌هایی خلاق، ایده‌پرداز، خوشفکر و زحمت‌کش هستند.

موافق مهاجرت بهعنوان راهی مناسب برای رسیدن به موفقیت هستید؟

خیلی با مهاجرت مخالف نیستم. ببینید؛ امروز، دنیا، ایرانیان را بسیار خوب و به‌ خوب بودن می‌شناسد. ما یک دوره‌ای قبل از پیروزی انقلاب داشتیم که دنیا می‌گفت ایرانیان آدم‌های بسیار خوبی هستند؛ شاید به‌خاطر این‌که پول داشتیم؛ چون چیز دیگری هم نداشتیم. بعد از انقلاب اما، تعدادی از بچه‌های باهوش و خوب ایرانی به کشورهای دیگر از جمله سوئد رفتند. این بچه‌های باهوش در محیطی قرار گرفتند و استعداد خود را نشان دادند. در سوئد، اوایل که ما رفته بودیم تا می‌گفتی ایرانی هستی، ازتو فاصله می‌گرفتند و می‌رفتند اما الان تا بگویی ایرانی هستم، واکنش‌ها متفاوت شده چون می‌دانند مثلا یا با مدیر یک موسسه‌ی بزرگ و یا یک محقق مشهور روبه‌رو هستند. آقای هوشنگ مرادی‌کرمانی که برای دریافت جایزه‌‌ای به سوئد آمده بود؛ می‌گفت از رفتن به سوئد لذت بردم. هرجا رفتم؛ از شهرداری و کتابخانه ملی گرفته تا استقبالی که در فرودگاه از من شد؛ همه‌ی افراد ایرانی بودند. خوب ببینید؛ ظرف یک دهه، این اتفاق افتاد. امروزه ایرانی‌ها در کشوری مثل سوئد در رادیو، تلویزیون، در حوزه‌ی سیاست و احزاب و در دانشگاه و موسسات تحقیقاتی و پست‌های مدیریتی این کشور نفوذ بالایی دارند. در کشور سوئد ۲۰ مدیر موفق را لیست کردند دومین آن‌ها ایرانی بود، سومین هم خانم نیکو اخترزند بود که در ۲۸ سالگی مدیر توانیر سوئد شد. نفرات هشتم و هجدهم هم ایرانی بودند. ایرانی‌ها آن زمان زیاد فیزیک نمی‌خواندند چون به زبان قوی‌تری نیاز داشت و بیش‌تر به‌سمت مهندسی مکانیک می‌رفتند. مدت‌ها بود که در یکی از دانشکده‌های برجسته‌ی فیزیک سوئد فقط یکی دو اسم فارسی می‌دیدید. اما الان بروید حسن، اکبر، محمد، ۲۰ تا، ۲۵ نفر پروفسور در فیزیک دارید. اگر در گذشته، یک پروفسور سوئدی را در اتاقش می‌‌دیدید که مسن بود و عینک زده و خمیده و روی میزش افتاده و کلی کتاب هم کنارش گذاشته اما الان علی آقای ۴۰ ساله‌ی ایرانی را می‌بینید که پروفسوری گرفته. یا در دانشکده کامپیوتر مریم اولین پروفسور زن سوئد در زمینه‌ی کامپیوتر می‌شود. این افراد سفیران بسیار خوبی برای ایران بودند و ایران و ایرانی را به‌معنای واقعی به دنیا شناساندند که ایرانی ریشه دارد، منطق بلد است و هرجا پا می‌گذارد بهترین اثر از او برجا می‌ماند. خوب حالا این‌که چرا خودمان از این فرصت‌ها استفاده نمی‌کنیم پاسخی است که سیاست‌مداران باید جواب بدهند. اما به‌نظر من، الان این افراد فرصت و ظرفیت تازه‌ای برای ایران به‌حساب می‌آیند، پخته و دانشمند و صاحب علم و تجربه شده‌اند؛ شرایط برایشان فراهم شود که برگردند. خوب این افراد چرا مهاجرت نکنند؟ مهاجرت بکنند اما برگردند.

برای کسانی که شرایط مهاجرت برایشان فراهم نیست؛ این تاکید شما بر تغییر محیط و نقشی که در موفقیتتان داشته بهنظرتان نومیدشان نمیکند؟

در مورد خود من، اگر داستان پروفسور سوئدی و صندوق پست بالای درخت پیش نیامده بود، هرز رفته بودم. اما الان در برهه‌ای از زمان هستیم که درست است برای دست‌یابی به منابع مطالعه، شرایط بهتر شده اما وسیله و ابزار کار و آزمایشگاه می‌خواهیم. همین الان هم خیلی مهاجرت از ایران داریم. اشکال ندارد بروند شهرت بین‌المللی کسب و اسم ایران را بلند کنند. اما باید شرایطی برایشان فراهم کنیم که برگردند و کشور را بسازند.

شما در مقدمهی کتاب نوشتهاید که معتقدید جوانان ایرانی خلاقترین جوانان دنیا هستند؛ آیا برای اینکه خلاقیت تبدیل به یک محصول بشود میتوان نسخهی واحدی پیچید؟

در قصه‌ی «با دو پای شکسته» فکر می‌کنم تا حدودی به این پرسش پاسخ داده‌ام. در جلد دوم کتابم که نام آن «در جست‌وجوی خلاقیت» است به این موضوع بیش‌تر توجه شده.

و گفتهاید که شهامت تغییر را دارید. آیا همه میتوانند اینگونه باشند؟ چنین شهامتی از کجا ریشه میگیرد؟

بله. شهامت اکتسابی است. ببینید؛ آدم در برابر تغییر مقاومت می‌کند به‌نظر من کسانی موفق می‌شوند که این مقاومت را بشکنند. در همین کتاب درباره‌ی اولین لحظه‌ی حضورم در فرودگاه سوئد توضیح دادم. قبل از سفر به این کشور، اطلاعات زیادی از سوئد نداشتیم. خوب آن زمان ما بیش‌تر آمریکا و فرانسه و انگلیس را می‌شناختیم. ماه فوریه بود و من وقتی وارد فرودگاه شدم یک کت‌وشلوار معمولی تنم بود اما یک مرتبه با سرمایی سخت مواجه شدم. طبیعی است که شوکه بشوم. اما در آن لحظه به‌خودم گفتم: ببین اینجا هوا سرد است! قبول کن دیگر و قبول کردم. الان گاهی می‌شنویم بعضی افراد می‌گویند که ما مثلا ۴۰ سال است فلان عادت را داریم. بابا دوره زمانه عوض شده. تو هم خودت را عوض کن!

به ماجرای فرودگاه اشاره کردید در کتاب هم جزییات آن را شرح دادهاید و از این دست توصیفها باز هم داشتهاید. مثلا نگاه تحقیرآمیزیک دانشجوی همکلاس دانشگاه صنعتی شریف به شما وقتی لباس و چهرهی روستایی خود را حفظ کرده بودید. با شرح این اتفاقات، میخواهید چه پیامی به مخاطب بدهید؟

ببینید؛ من معتقدم اگر بخواهیم بر رفتارهای خودمان سرپوش بگذاریم، برای مدتی می‌توانیم این کار را بکنیم اما در طولانی‌مدت تقریبا غیرممکن است. واقعیت این است که من بچه‌ی خنامان هستم. رفتار و پوششم هم آن‌ چیزی بوده که باعث شد یک دانشجو تحقیرم کند. نمی‌گویم باید همین که هستیم بمانیم، می‌گویم واقعیت خود را بپذیریم و تغییر هم بکنیم.  چرا از آنچه هستیم نباید خوشمان بیاید؟ من خنامان پشت فامیلم دارم؛ یک زمانی رسم شده بود فامیل‌ها را تغییر می‌دادند تا به گفته‌ی خودشان، تهرانی‌پسند و شیک باشد. خوب من واقعا با فامیلم مشکل هم داشتم؛ در نمره دادن اسمم قاطی می‌شد یا برخی محمدی برخی خنامان صدایم می‌کردند. من بسیار اهل مشورت هستم؛ برای برداشتن خنامان آخر فامیلم پیش زنده‌یاد منوچهر ابراهیمی رفتم. مرد بزرگی بود و در این‌باره به من مشورتی داد که گفته‌ی نغز او را در همین کتاب آورده‌ام. خلاصه این‌که من می‌گویم آدم باید خودش باشد.

آقای دکتر! شما شانس این را داشتید که یک آقای مدیر کنارتان باشد و بهعنوان الگو شما را به راه درست هدایت کند. کسانی که آقای مدیری ندارند که همزمان پدرشان هم باشد، چطور باید آن را پیدا کنند؟

مهم‌ترین مساله برای من، آقای مدیر بودن ایشان بود. من هم تنها شاگرد ایشان نبودم و اگر اسمش را موفقیت بگذاریم من تنها شاگرد پدرم نبودم که موفق شدم. خیلی افراد دیگر هم از شخصیت ایشان تاثیر گرفتند. در آن ماجرا که در کتاب هم آورده‌ام؛ مطمئنا آقای مدیر وقتی مرا مسوول ساخت زمین والیبال مدرسه کرد مطمئنا قصدش این نبود به‌طور مستقیم مرا با اهمیت کار گروهی آشنا کند بلکه شاید یک دیدگاه ذاتی در او بود که به من و دیگر همکلاسی‌هایم منتقل شد.

چگونه این الگوی مناسب را باید پیدا کرد؟

آقا مدیرها مهم هستند. مربیان باید وجود داشته باشند و حرکت کنند و یاد بگیرند چطوری شاگردان خود را از اول تربیت کنند و جلو بیاورند. من بیش‌تر تحت تاثیر رفتار پدرم به‌عنوان آقای مدیر بودم تا رفتاری که به‌عنوان پدر و پسر در خانه داشتیم.

آقای دکتر؛ همچنان در جستوجوی دانایی هستید؟

(کمی مکث). بله ولی الان با گذشته کمی فرق کرده‌ام. آن زمان بیش‌تر پروژه‌های طولانی‌مدت را دنبال می‌کردم اما الان فکر می‌کنم زمان زیادی برایم باقی نمانده و در تلاشم هرچه بیش‌تر کار و اثر مفیدی از خودم باقی بگذارم.

مخاطب شما در این روایتی که از زندگیتان داشتید فقط جوانان ایرانی هستند یا برای جوانان کشورهای دیگر از جمله سوئد هم خواهید نوشت؟

مخاطب من فقط جوانان نیستند و بیش‌تر مربیانی هستند که بچه‌های ما را تربیت می‌کنند. خودم فکر می‌کنم معلمان اگر کتاب مرا بخوانند ضرر نمی‌کنند. ممکن است اگر یک معلم داستان پروفسور سوئدی را بخواند، یکی، دو جوان بااستعداد را به‌سمت درست هدایت کند. در متالورژی یک دیاگرام داریم به‌نام آهن و کربن؛ که هزار خط و عدد دارد. من این را حفظ کرده بودم. بعدها فهمیدم که اصلا دلیلی نداشت. نمی‌دانم چرا معلمان ما چنین می‌کنند؟ چرا باید چیزهایی را حفظ کنیم که در کتاب‌ها به‌راحتی در دسترس است. در سوئد، استادم از من در کتابخانه امتحان می‌گرفت. می‌گفت باید راه و روش پیدا کردن جواب مساله را بدانی. هر منبعی که بخواهی اینجا در اختیارت هست ولی لزومی ندارد آنچه که در کتاب هست را به حافظه بسپاری. در کتاب هم به این ماجرا اشاره کرده‌ام.

 

***دربارهی جلد دوم اشارهی کوتاهی داشتید. ممکن است بیشتر توضیح بدهید؟

عنوان جلد دوم، در جست‌وجوی خلاقیت است و بحث بر سر این است که آیا خلاقیت را می‌توان جست‌وجو کرد؟ من معتقدم درست است خلاقیت ژنتیکی است اما اکتسابی هم می‌تواند باشد. یکی از داستان‌های این کتابم،  شهردار زخمی است. ماجرا از این قرار است که؛ من می‌بینم برف باریده و عده‌ای کارگر دارند با بیل، شن روی برف‌ها می‌ریزند.

هم ماشین‌ها به‌سختی عبور می‌کنند و هم آسفالت کنده می‌شود. می‌روم آزمایشگاه با زنده‌یاد دکتر علی سخاوت که مرد بزرگی بود و به من خیلی چیزها یاد داد؛ این موضوع را در میان می‌گذارم و راه‌حلی هم که به ذهنم می‌رسد را ارایه می‌دهم. ایشان با شوق به من می‌گوید: تو ذاتا مخترع به‌دنیا آمدی و کلی مرا تشویق و کمک می‌کند. حالا راهکار من چه بود؟ الکتروموتور را پشت کمپرسی ببندیم، شن با بیل روی صفحه‌‌ای دوّار بچرخد و روی برف‌ها پاشیده بشود. دکتر سخاوت بسیار مرا تشویقم کرد و تمام امکانات را در اختیارم گذاشت و دستگاه هم ثبت اختراع شد. حالا می‌خواهیم دستگاه را در سطح شهر امتحان کنیم، ایشان لیستی از کسانی که قرار بود در این مراسم شرکت کنند به من داد؛ گفت که به شهردار بگو بیا، همزمان با شهردار می‌گوید دو آمبولانس هم باید در محل باشد.

برایم سوال پیش آمد که آمبولانس چرا؟ پاسخ داد: اختراع تو اولین کاری که می‌کند با پرتاب شن و سنگ‌ها، شیشه‌های ماشین شهردار را می‌شکند و او زخمی می‌شود. خوب من اینجا بود که متوجه‌ی اشتباهم شدم اما همان لحظه دکتر به من پیشنهاد داد که دو هفته برای استراحت به ژنو بروم. نپذیرفتم و گفتم که اهل استراحت نیستم اما ایشان از من خواست که بروم و گفت در خیابان‌های ژنو بگرد. به ژنو رفتم و همان روز اول  یک دستگاه ون مانند دیدم که یک محفظه پشت آن وصل بود و از زیر آن چیزی روی سطح خیابان پاشیده می‌شد. خیلی ناراحت شدم و به دکتر گفتم این دستگاه اختراع شده بود، چرا همان اول به من نگفتی؟ اما بعد متوجه شدم که ایده‌ی خوبی داشته. ایشان می‌دانست خیلی باید زحمت بکشم اما مطمئن بود هیچ‌کدام از کارهایی که در جریان این اختراع می‌کنم دور ریختنی نیست. در جلد دوم به خلاقیت از این منظر پرداخته‌ام.

تا چه زمانی منتشر میشود؟

زمان آن را به‌طور مشخص تعیین نکردم. اما دست خط‌های اولیه آماده است.

بازخوردها پس از انتشار جلد اول برایتان رضایتبخش بود؟

هنوز کتابم خیلی گسترده توزیع نشده. اما بین دوستانم هرکسی خوانده خیلی استقبال کرده. می‌گویند کشش دارد، شیرین و آموزنده است و وقتی برمی‌داری دلت نمی‌خواهد زمین بگذاری. برایم خیلی جالب بود که فردی

از رفسنجان به من پیغام داده و نوشته بود: کتاب را دیدم و خریدم و نتونستم آن را زمین بگذارم و دفعه‌ی دوم است دارم می‌خوانم.

آقای دکتر! میدانید آمار مطالعه در ایران خیلی پایین است؟

بله و واقعا به‌خاطر این وضعیت متاسفم. در ایران اینترنت ناآگاهانه توسعه پیدا کرده. به هرکس می‌گوییم این را بخوان، می‌گوید خودم در اینترنت خواندم! این به‌نظر من درست نیست. اینترنت جنگلی از اطلاعات درست و غلط است. اگر مطلبی را می‌خواهیم بخوانیم، باید بدانیم چه‌کسی و بر چه اساس آن را گفته. بارها به من می‌گویند: چرا در اینترنت نیستی؟ به‌جز جاهایی که از اختیار خودم خارج بوده،  مثلا یک روزنامه که با من مصاحبه کرده و در اینترنت منتشر شده، حضور دیگری در این فضا ندارم. به این فضا اعتقادی نداشتم. ما خودمان پایه‌گذار این چیزها هستیم و می‌دانیم جریان چیست. خواندن کتاب‌های خوب اما هم اطلاعات درست و صحیح در اختیارمان می‌گذارد و هم  این‌که احساس آرامش می‌دهد.

در کتاب در جستوجوی دانایی نوشته بودید هرکس باید مثل آقای غلامرضا یک چیقو داشته باشد برای جوان کرمانی چه چیقویی را توصیه میکنید؟

کارهای امروز بیش‌تر در سطح تکنیسینی است و کارهای سطح پایینی دیگر مورد توجه کسی نیست. به‌نظر من جوان‌ها یک حرفه و مهارت را حتما بیاموزند. شاید در ابتدا منبع درآمد برای امرار و معاش آن‌ها نشود اما حتما حرفه‌ای یاد بگیرند که روز مبادا از آن استفاده کند.  مثلا کمی جوشکاری و برق‌کاری و تراشکاری یاد بگیرند. یک داستان تعریف کنم، من مدتی که در مرکز تحقیقات هسته‌ای سوئد بودم، دچارمشکل مالی شدم. جوشکاری بلد بودم رفتم درس دادم تا توانستم روی پای خودم بایستم. امتحان اول را که گرفتم، دیدم یکی از شاگردان همه‌ی درس‌هایش را ۲۰ شده اما جوشکاری‌ او ضعیف است. پیگیری که کردم دیدم شهردار آن شهر است. او از لحاظ تئوری تاپ بود ولی در کار عملی مشکل داشت. صدایش کردم و گفتم تو که شهردار هستی، جوشکاری برای چی می‌خواهی یاد بگیری؟

توضیح داد که؛ در خانه‌ی تابستانی‌ام بودم، پایه‌ی تور تنیس شکست، دسترسی به کسی هم نداشتم که بیاید آن را جوش بدهد و به همین خاطر، هفت، هشت روز نتوانستیم بازی کنیم. یک آگهی دیدم که شما جوشکاری یاد می‌دهید، گفتم بیایم یاد بگیرم که دفعه‌ی بعد بتوانم کار خودم را انجام بدهم. چیقو همین حرفه و مهارت‌هاست که همه باید یاد بگیریم.

اگر صحبت دیگری هست بفرمایید.

من خیلی دلم می‌خواهد کتابم خوانده شود. ابتدا می‌خواستم خودم هزار جلد چاپ کنم و اگر ۱۰ هزار تومان قیمت هر جلد آن می‌شود به قیمت بیش‌تری آن را به شرکت‌ها بدهم و با پول آن، ۱۰ هزار نسخه چاپ کنم و با قیمت پایین‌تری آن را به دست دانشجویان و جوانان بدهم. امیدوارم کتابم خوانده شود و تاثیرگذار باشد. خوشحالم که شما این کتاب را معرفی می‌کنید. از این بابت تشکر می‌کنم.