خورشید شب رفسنجان غروب کرد
اکبر خدادادی – ۱ – نمیدانم تا به حال این موضوع برای شما پیش آمده که کسی را بشناسید و علاقه داشته باشید خود را به او بشناسانید و هرگز این اتفاق برای شما و او پیش نیاید؟! اجازه بدهید واضحتر صحبت کنم. سالهای دبیرستانِ من، سالهایی بود که ناگهان با شگفتی پدیدهای به اسم ادبیات آشنا شده بودم. شعر و داستان در رگهایم میدوید. همهی کباب فروشیها را کتاب فروشی میخواندم آن هم با دل گرسنه و … . از آنها بودم که بدون خریدن حتی یک کتاب لاغر مردنی، ساعتها کتابها را زیر بار نگاه شماتت بار کتابفروشها ورق میزدم و بعد یواش از در کتابفروشی میزدم بیرون. مگر شهر کوچک من چند تا کتابفروشی داشت؟! دو بار که میرفتی و میآمدی به قول مردم عامه، میشدی تابلو! بارها به ذهنم زد که کارم را راحت کنم به آن مرد میانسال که با صراحتی سرزنش کننده صحبت میکرد بگویم: آقا شما شاگرد نمی خواهید؟! با خودم فکر می کردم لابد شاگرد کتابفروشی حوزه اختیاراتش تا آنجا میرسد که بتواند یک کتاب را بردارد و برود بخواند و صحیح و سالم برگرداند و آب هم از آب تکان نخورد! آن کسی که دوست داشتم خودم را به او بشناسانم و هرگز خودم را به او نشناساندم سید احمد رضا اوحدی صاحب کتابفروشی خورشید شب رفسنجان بود. این راز را تا الان که دارم این یادداشت را مینویسم هرگز به او نگفتم.
۲ – وارد بسیاری از نمایشگاههای کتاب و کتابفروشیها که میشوم با این موضوع روبرو میشوم که آن آقا و یا عموما خانم فروشنده طوری حرف میزند که انگار نه انگار دارد یک موجود فرهنگی شریف به اسم «کتاب» را می فروشد. انگار دارد سیب زمینی در بازار قدیمی و یا اقلامی از این دست می فروشد. برخی هم مثل دلالها حرف میزنند. سعی میکنند به قول معروف قناری را به جای گنجشک رنگ کنند و بدهند دستت بروی! اینها کتابفروشهای کتاب نخوان هستند. اما نسلی در سالهایی نه چندان دور کتابفروش میشدند که عاشق کتاب بودند، وقتی دربارهی کتاب از آنها سوال میکردید روشن بود که تنها کتابفروش نبودند، کتابخوان هم بودند. به قول ما کرمانیها سی من و سی شی بین کتابفروش کتابخوان و کتاب نخوان تفاوت وجود دارد. خاطرم هست سکوتی محترم در کتابفروشیها حاکم بود و در بوی کاغذ یک نفر پشت یک میز نشسته بود و کتابی در دست داشت. قدرت این را داشت که کتاب را معرفی کند. حتی با برخی از نویسندهها به طور مستقیم و غیر مستقیم ارتباط داشت. سید احمد رضا اوحدی از آن کتابفروشها بود. مصداق کتابفروشِ کتابخوان و کتابفروش ِروزنامه نگار. به باور من او اگر کتابفروش نمیشد، تعجب آور بود. گفتنی است در آن سالها که کتابفروشیِ خورشید شب تاسیس شد، رفسنجان ناگهان پر از پسته فروشی شد که شغل پردرآمد وشریفی است، البته نه به اندازه کتابفروشی.
میدانم چقدر از تملق بیزار بود و شاید خود او راضی نباشد اما اجازه بدهید این را هم بگویم : فکر میکنم کسی که تنها در یک مورد بالغ بر پنجاه میلیون تومان کتاب به آموزش و پرورش هدیه میدهد، فقط کتابفروش نیست و امر کتابخوانی را نیز محترم میشمارد.
۳ – این افتخار را داشتم که به مدت بیش از یک سال در هفته نامه «مهرآور» با سید احمد رضا اوحدی همکار باشم اوایل هفته میآمد مینشست مطلبش را میخواند تا برایش تایپ کنند. صادقانه بگویم نگران بودم در زمانهای که مطالب فست فودی زیاد شدهاست اینهمه نقل قول از سعدی و ارجاع به ادبیات گذشته ممکن است از حوصله مخاطبان خارج باشد، اما در نهایت زمانه را شماتت میکردم نه خورشیدِ شب را.
۴ – دربارهی تاریخچهی کتابفروشی خورشید شب از همسر آقای اوحدی، سرکار خانم زهرا ملک پور و سید شاهین فرزندشان سوال کردم؛ به گفتهی ایشان کتابفروشی خورشید شب سال ۱۳۶۵ در رفسنجان تاسیس شد، پیش از آن، سید احمد رضا اوحدی کارمند دفتر اسناد رسمی بوده است، پدر ایشان نیز در سال ۱۳۴۲ کتابفروشیای به اسم دانش داشته است. مرحوم اوحدی بین دو شغل کتابفروشی و گل فروشی کتابفروشی را انتخاب میکند. دربارهی نام گذاری خورشید شب نقل قولهای متفاوتی وجود دارد که از جمله آن میتوان به این اشاره کرد که این ترکیب از شعری از معینی کرمانشاهی وام گرفته شده است. نگارنده در هیچ منبع معتبری این بیت را نیافت و تنها به نقل از همسر ایشان بسنده میکند که از بین نامهای مختلفی که مطرح شد این نام خوشایندتر و خردمندانهتر مینمود.
پنج – حالا کتاب زندگی سید احمد رضا اوحدی محترم به صفحهی آخر خود رسیدهاست، اما خبر، آنقدر ناگهانی بود که تنها به ذهنم رسید بگویم خورشید شب خاموش شد و این ترکیب متناقض چه شماتت عجیبی در خود دارد. شماتتی که اصالت کتاب و کتابخوانها را یادآوری میکند، در زمانهای که محیط مجازی احساس باسواد پنداری را در بسیاری تبدیل به یک بیماری مهلک کرده است.
یادش گرامی و خدایش بیامرزد