حکایت من و عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر زیار

مهدی محبی‌کرمانی – قابوسنامه را سالهاست که به سببی یا بی سبب ورق می زنم و هر بار هم چند ساعتی درگیر آن می شوم. درگیر عمق دانش، تجربه و روشن بینی مردی که فهمی فراتر از فهم روزگار خود و فردای آن روزگاران داشت. پیش ترها و شاید وقتی که هنوز به نقطه اشتراک خود و عنصر المعالی نرسیده بودم، این همه شگفت زده فهم این آدم نبودم. بیشتر حرمت وسعت دید و فصاحت قلم و طبع لطیفش را داشتم تا درک عمیق و فهم غریبش را.
امروز اما قضیه جور دیگری شده است. قابوسنامه را که می خوانم، می بینم که دارد همه حرف هایی را می زند که من می خواهم بزنم و نمی توانم. راستش بین من و عنصرالمعالی کمتر وجه تشابهی است. هم به لحاظ موقعیت فردی و هم شرایط زمانی و مکانی روزگارمان. عنصرالمعالی ملک زاده ای است که از پدر، جد اندر جدش امرای مُلک گیلان و طبرستان بوده اند. از مَلک شمس المعالی قابوس بن وشمگیر تا آغش وهادان به روزگار کیخسرو! و مادرش هم ملک زاده دیگری که پدرش مرزبان بن رستم بن شروین، نسبت به قباد می برد و برادر زاده ملک انوشیروان عادل بوده است!؟
و این همه نسبت فرق می کند با نسبت منی که اگر چه جدم حسین بود و پدرش هم علی، اما حسین بن علی (ع) نبود! حسین علی شاه بود و علی شاه هم شاه نبود! و مادرم هم که دختر محمد علیرضا بود، اگرچه نسبت به عباس رشید و تخمه اردشیر می بُرد اما حتماً در سلسله شان امارتی نبوده است که اگر بود، تمام مُلک و مِلک محمدعلیرضا به دانگی از شش دانگ چند رقبه تافیه خلاصه نمی شد.
فروتنی نمی کنم که فکر می کنم بین الامیر عنصرالمعالی که «… از هر دو طرف کریم الطرفین بود و پیوسته ملوک جهانی …» و من که نسبم [هرچه هم که بوده است] ثبت سندی در تاریخ نشده است، تشابهی نمی توان یافت.
می ماند قیاس شرایط زمان و مکان و روزگار من و امیر که عجالتاً به یک حساب سرانگشتی و به ماخذ نزدیکترین روایت مستند، حکایت از چیزی حدود هزار سال فاصله دارد. و این هزار سال، صد سال نیست که بتوان به استناد صدها سند و تاریخچه و شرح حال تصویری روشن از آن به دست داد، آنچنان که امروز از حال پدران خود در عصر ناصری می دانیم! تصور تفاوت اسباب و مناسبات هزار سال قبل در ایران عصر ترکان غزنوی و سلجوقی و گرگان و طبرستان روزگار شاهزادگان آل زیار تا اسباب و مناسبات امروز ایران و گیلان آنقدر زیاد است که شاید بهتر باشد که اصلاً قیاسی نشود. همین که کویرات کرمان و جبال طبرستان حتی به یک روزگار هم چندان قابل قیاس نیست، دلیل کفایت بحث است. یک قلم فرض کنیم که اگر قرار بود امیر عنصرالمعالی همین قابوسنامه را امروز می نوشت، حتم دارم که با این همه سبک و سیاق‌های علمی و تربیتی رایج در کار نصیحت فرو می ماند و قلم می گذاشت تا گیلانشاه بر او خرده نگیرد که تو به زبان شغالی نمی‌توانی رابطه تربیتی داشته باشی و باید که زبان زرافه به کار ببری و همه آنچه که امروز در مکتب آموزش مارشال روزنبرگ، آبُتین داعیه داری آن را می کند و مکاتب دیگری که من به زمان و زبان امروز در دیار کریمان و به روزگار تقاحد و فراغت خود فهم نمی کنم تا چه رسد به امیدی که هزار سال قبل در طبرستان امارتی داشت و آنهمه مشغله ملک و لشکر!
میان این همه تفاوت در همه چیز، تنها نقطه مشترک من و عنصرالمعالی پسرانمان آبتین و گیلانشاه‌اند. درست نمی‌دانم که در تداوم شاهی گیلانشاه [به همان اندک امارت به سال و ثفور]. چقدر اصل و نسب امیری پدرش موثر بوده و سلطنتی که به میراث برده و چقدر نصایح او؟
آن چه که هست و حدود محدود امارت گیلانشاه گواه می‌دهد اگر این گیلانشاه پسر عنصرالمعالی نبود قطعاً همین حد امارت را هم نداشت و حتم دارم که اگر گیلانشاه به نصایح پدر توجه داشت، سلجوقیان و آل باوند این همه عرصه را بر او تنگ نمی کردند که دل خوش به امارتی در حدود پوست گاوی باشد! خاصه که گیلانشاه فرصت پادشاهی را داشت و از آن نصایح در تثبیت و توسعه ملک خود بهره نگرفت.
گیلانشاه اگر همان یک کلام نصیحت پدر را خوانده و به کار گرفته بود و به فرزندان و لایتعهدان بعد خود آموخته بود، امروز شاید آل زیار نه بر گرگان و طبرستان که بر قاره آسیا حکومت می کردند «… و به هر کاری که به خواهی کردن، چون درو خواهی شدن، نخست بیرون رفتن آن کار نکرد تا آخر نه بینی اول مبین …»!؟
و چه اشتراک من و عنصرالمعالی و اصلاً میلیون ها آدم دیگری که یک روزی به کلام یا قلم، فرزندشان را نصیحت کرده‌اند و می‌کنند در یک چیزست و آن «مهر پدری و دل سوزگی پدران» است، درست مثل وجه اشتراک آبتین من و گیلانشاه عنصرالمعالی و اصلاً میلیون ها آدم دیگری که یک روزی نصیحت پدرانشان را شنیده‌اند و خوانده‌اند و «دانش خویش برتر از دانش پیران» دیده‌اند و … خلاصه — به آنهمه ننهاده‌اند تا کی خود پدر شوند و این حکایت همچنان ادامه پیدا کند. همه پدران هم می‌دانسته‌اند که «سرشت روزگار بر آن ا خوانده‌اند و «دانش خویش برتر از دانش پیران» دیده‌اند و … خلاصه — به آنهمه ننهاده‌اند تا کی خود پدر شوند و این حکایت همچنان ادامه پیدا کند. همه پدران هم می‌دانسته‌اند که «سرشت روزگار بر آن است که هیچ پسر پند پدر خویش را کار بند نباشد، چه آتش در دل جوانان است از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن نهد که دانش خویش برتر از دانش پیران بینند» و همه پدران هم در آخر می‌گویند «من آن چه شرط پدری بود بجای آورده باشم که گفته‌اند: «به گوینده جز گفتار نیست، چون شنونده خریدار نیست، جای آزار نیست…»
هم من و هم بسیاری از پدران بعد از روزگار عنصرالمعالی قابوسنامه را خوانده‌ایم و بسیار پندنامه‌های دیگر از من و هم بسیاری از پدران روزگار من کم و بیش شرح نظریات ویلیام گلاسر و والدورف مونته سری و رابرت گانیه و دیوید آزوبل و … را خوانده‌ایم… و راستش تنها به یک نتیجه رسیده‌ایم، اصلاً بحث بر سر زبان و شیوه گفتار و سبک و سیاق تعلیم و تربیت نیست. بحث بر سر سرشت پدران و سرشت پسران است که لابد باید این تغییری کند، یا پدران دست از دل سوزگی بردارند و یا جوانان آتش از دل بردارند … که در این حالت حتماً جهان، جهان دیگری خواهد شد. اگر آبتین تجربه مرا، تجربه خود می‌پنداشت و پند مرا، پند خود؛ حتماً در بیست و پنج سالگی هشتاد و پنج سال عمر کرده بود.
و نمی‌دانم شاید هم اگر عنصرالمعالی به جای قابوسنامه شمشیری تیزتر در دست گیلانشاه می‌گذاشت حکایت امارت او چیزی جز آن می‌شد که بود !